💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۳۴ مطلب با موضوع «داستان کوتاه تبلورمهر» ثبت شده است

ابرهاى طوسى

برگشت خانه. زیر چشمانش کبود بود.

  • چى شد؟ ساعت هشته. الان باید مدرسه باشى.
  • سرویس نیومد.

کبودى تا لب‌هایش رسید. شروع به سرفه کرد. اسپری «سالبوترکس» را سوار دم‌یار کردم. پاف اول را زدم، اما پاف دوم نیامد. کابینت راباز کردم. تاریخ انقصای آن‌یکی گذشته بود. سرفه‌های ممتد امانش را بریده بود. بغلش کردم و گذاشتم روی مبل.

  • شایان مامان بهتری؟

نفس نفس می‌زد. شماره تلفن راننده سرویس را گرفتم.

  • خانم صبوری به‌خاطر آلودگی هوا، ادارات تعطیله. واسه همین پیش‌دبستانی شایان‌اینا هم امروز تعطیل شده. خبر نداشتین؟

خبر که داشتم. اما ناقص بود. از آلودگی خبر داشتم، از تعطیلی نه. شایان بی‌حال شده بود. سریع حاضر شدم. بغلش کردم و راهیداروخانه شدم. همه‌جا خاکستری بود. انگاری که به شهر رنگ خاک پاشیده باشند. سرفه‌های شایان آهنگ مخصوص‌ این‌روزهایمان شدهاست. آهنگی که از آن یأس می‌بارد و غمبار است. از خانوم عینکی پشت ویترین سراغ اسپری را می‌گیرم. می‌گوید تمام شده است. داروخانه‌ی بعدی چند خیابان آن‌طرف‌تر است. آن‌ها هم گفتند چند ماهی می‌شود اسپری سالبوترکس برایشان نیامده. سراغداروخانه‌های بعدی می‌روم. درخت‌های شهر همه سرشان پایین است. انگاری جان ندارند. چه‌قدر شبیه شایان من‌‌اند. نکند آن‌ها هماسپری لازم شده‌اند. دیگر جانی برای تولید هوای تازه ندارند. هیچ‌کدام از داروخانه‌ها اسپری تنفسی شایان را نداشتند. راهی بیمارستانکودکان شدم. یادش بخیر. ابرهای نقاشی دوران کودکی ما سفید بودند. اما شایان ابرهایش را طوسی می‌کشد. تخت‌های بیمارستان پراز کودکانی است که سرفه می‌کنند. آهنگ زندگی‌هایمان مشترک شده است. خانم پرستار سرپایی برای شایان اسپری می‌زند. دکتراسپری دیگری معرفی می‌کند که در بازار موجود است. شایان رو به خانم دکتر می‌پرسد:

  • خانم دکتر تا کی قراره تو کوله‌پشتی مدرسه‌ام اسپری بذارم؟

پزشک سرش را به نشانه‌ی «نمی‌دانم» تکان می‌دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

احتمالا امیرعلى

تصاویرشان را یکی یکی می‌دیدم. دخترک بور با چشمان درشت مشکی، نوزاد پسری با پاپیون آبی، لرزش پسر بچه‌ای بی‌پناه. امیرعلیروی پاهایم تکان می‌خورد. چشمانش خواب رفته بود. خدا را شکر کردم که هنوز تماشای چشمانش حق من است. نگاه خیلی از مادران درغزه، دیگر تصویر کودکانشان را ندارند. دوباره نگاهش کردم. با خودم گفتم؛ 

«وقتی مادر میشی، چقدر دلت کوچیک میشه.»

چشمانش را باز کرد.

«چرا مامانی؟ پیشی میاد دل مامان‌ها رو می‌خوره؟»

خنده‌ام گرفت؛

«مگه تو خواب نبودی شیطونک؟»

پتو را روی پاهایش کشیدم.

«پس هاپو دل مامانا رو می‌خوره؟»

دلم برای بلبل‌زبانی‌هایش غنج رفت. بغلش کردم و گفتم:

«حالا که رو پاهام نخوابیدی برو سرجات بخواب، صبح قراره بریم مزار عمو قاسم. پنج ساعت راهه.»

لب‌هایش را در هم فشرد.

«ولی من فقط دوست دارم روی پاهای تو بخوابم. همه جا به جز بغل تو سرده مامان.»

اخم کردم. 

«تا ده می‌شمرم باید سرجات خوابیده باشی‌ها.»

نقاشی حاج‌قاسم، هدیه‌ی روز مادر امسالم بود. کاغذ را نشانم داد و گفت:

«مامانی الان عمو قاسم تو مزار سردش نیست؟»

می‌دانستم هنوز کودک پنج ساله قدرت تفکر انتزاعی ندارد. نمی‌توانستم از عروج روح برایش بگویم. باید حواسش را پرت می‌کردم. لیوانشیر را مقابلش گرفتم.

«یوزپلنگ کوچولو‌ یادش رفته قبل خواب شیر بخوره تا بزرگ بشه.»

لیوان را سرکشید و گفت:

«مامان تو هم شیر بخور تا دل کوچولوت بزرگ بشه.»

 

هر سال سالگرد حاج قاسم می‌رفتیم گلزار شهدای کرمان. چهارمین سال شهادتش، هنوز داغ دل مردم تازه بود. جمعیت زیادی آمدهبودند. امیرعلی سرود «سلام فرمانده» را از حفظ می‌خواند. وقتی به این قسمت می‌رسید بلندتر می‌گفت؛

«قول می‌دم، مثل حاج قاسم یه جان فدا باشم»

 

لیوان چای را از دست دختر جوان گرفتم. روی جدول نشستم. امیر علی گفت:«مامان تو اون موکب دارن شیر می‌دن»

بعد هم دوید تا توی صف بایستد.

داد زدم:«امیرعلی برگردی همینجاها، گم نشی یه وقت.»

یکدفعه صدای بمب بلند شد. درست مقابل چشم من. درست همانجا. درست کنار صف شیر. چشم‌هایم سیاهی رفتند. خیال کردم خوابمی‌بینم. گمان کردم از تماشای زیاد تصاویر غزه اینطور شده‌ام. یک دفعه پاهایم سوختند. لیوان چای از دستم افتاده بود. دویدم تاامیرعلی را پیدا کنم. اما صدای یک بمب دیگر مرا پرت کرد. دیگر هیچ نفهمیدم. چشمانم را باز کردم. لامپ مهتابی سقف بیمارستانچشم‌هایم را سوزاند. خیال کردم تازه زایمان کرده‌ام و الان نوزاد را توی آغوشم می‌گذارند. اما بوی خون مشاعرم را در هم ریخت. بلندشدم. سوزنِ سِرُم را از دستم درآوردم. یادم آمد که نوزادی در کار نیست. پسرم پنج ساله‌است. تصاویر دیدار آخر مقابل چشمانم آمدند. داد زدم: «امیرعلی من کجاست؟ امیرعلی افضلی. پسرم الان سردش می‌شه. مگه الان شب نیست؟ عادت داره بغلم بخوابه. قبل از خواببهش شیر دادین بخوره؟ » 

همه‌جای بیمارستان پر از آدم‌های زخمی بود. پاهایم را با احتیاط می‌گذاشتم زمین. در اتاق بسته را باز کردم. یک تکه پارچه روی زمینبود. رویش نوشته بود:«احتمالا امیرعلی افضلی»

پارچه را کنار زدم. خال روی پایش بود اما اثری از چهره...» 

پاهایم سست شدند. می‌دانستم تحمل این درد، خارج از توان من است. به پرستار مقابلم گفتم:«می‌شه برام شیر بیارین تا دلم بزرگبشه؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

عطر زعتر

چانه‌های خمیر را گرد کرد. یکی یکی کنار هم گذاشت. چانه‌ی آخر را که گرفت، رو به حبیب کرد.
- حبیب کاش «زعتر» داشتیم.
- ما کنجد هم نداریم، تو زعتر می‌خوای؟
- روغن زیتونش هم کم شد.
- عوضش گَرد و غباری که می‌پاشه روش خوشمزه‌اش می‌کنه.
چشمان نجلا سرخ شد. سرخی‌ای که حکایت از آتش درون داشت. لحظه‌ای نبود که یاد غاده نیفتد. غاده همیشه نان «مناقیش» توی کیفش داشت. مادرش که نان محلی‌ می‌پخت، به اصرار غاده پر از زعتر می‌کرد. آخرین باری که باهم از آن نان‌ها خورده بودند قبل از آتش‌بس بود. 
غاده تکه‌ای نان در دهان خودش گذاشت. چشم چشم می‌کرد تا خانم معلم نبیند. یک تکه نان در دستش گرفت، آرام زیر نیمکت برد و در دست نجلا گذاشت. نان روی زبانشان خیس می‌خورد، بدون آنکه دهانشان جُم بخورد. خانم معلم مشغول نوشتن فرمول مثلثات و مشتقات آن روی تخته بود. غاده نگاهی به لپ‌های قلمبه‌ی نجلا انداخت. خنده‌اش گرفت. نجلا هم با صدای او شروع به خندیدن کرد. خانم معلم با گچ روی تخته سیاه کوبید. بدون آن‌که سربرگرداند گفت: «باز به چی می‌خندید؟ شما نوجوونا به شکاف روی دیوار هم می‌خندید.»
عصر همان روز بود. از عصر همان روز دیگر غاده نخندید. خودش و تمام خانواده‌اش زیر بمباران اسرائیل به شهادت رسیدند.
نجلا اما با خاطره‌ی آن روز می‌خندید. اشک گوشه‌ی چشمش کمین کرده بود، اما لب‌هایش همچنان می‌خندید. 
چانه‌ی آخر خمیر را روی سینی چوبی گذاشت. عطر زعتری که نبود، مشامش را پر کرد. وردنه را برداشت. خمیر را باز کرد. همچنان لبخند می‌زد. حالا نه فقط به شکاف روی دیوار، که به دیوارهای ریخته‌ی مدرسه هم می‌خندید. به غزه‌ای که خالی از دیوار شده بود می‌خندید. به موشک‌هایی که بالای سرش می‌دید، به رقابتشان برای کشتن کودکان می‌خندید. می‌دانست جهان به خنده‌ی از ته دل او محتاج است. چشمانش را بست. دسته‌گلی را تجسم کرد که در آغوش گرفته است و به مزار غاده می‌رود. بوسه‌ی نرم دخترکی را روی گونه‌اش حس کرد. او را بغل گرفت و از دوستی‌اش با خاله غاده برایش گفت. چشمانش را باز کرد. به دوربین مقابلش لبخند زد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نارنجِ ترشیده

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر (٢٨)

#نارنج_ترشیده

 

 

 

شیشه‌پاک‌کن نارنجی رنگ را از دستش گرفتم، 

- خانوم حجازی، اجازه بدین بهتون کمک کنم. 

- قربونت برم، من همچین اجازه‌ای ندارم. 

- تو رو‌خدا، می‌خوام تو وقت استراحت بهتون کمک کنم. 

- بگیر برم دستمال تمیز بیارم، ولی هیشکی نبینه‌ها. 

 

دهانه‌ی اسپری را جلوی بینی گرفتم. بوی نارنج ترشیده تا انتهای ریه‌هایم نفوذ کرد. تک سرفه‌ای کردم. پله‌ها را دوتا یکی تا حیاط رفتم. افشانه را زیر مانتوگرفتم و از کشِ شلوارم آویزان کردم. در آینه‌ی محدب موتورگازی جعفر آقا خودم را برانداز کردم. خیالم که از دیده نشدنِ بطری تخت شد، مشغول قدم زدن شدم. آرام زیر لب می‌خواندم؛ « دل دنیا رو خون کردی که اینجوری تو رفتی، تموم دلخوشی‌هامو تو با رفتن گرفتی، مثه حس ...» . 

دوباره پشت سرم را پاییدم. موتورِ روشن، درِ باز، و جعفرآقایی که نبود.  

پاهای لرزانم، تعادلم را گرفته بود. سرعت سنج عدد پنجاه را نشانم می‌داد. با قلی، پسرهمسایه که موتور می‌راندیم، همیشه روی ده بود. هرشب قلی به‌خاطر برداشتن موتورِ پدرش حسابی کتک می‌خورد. 

نمی‌دانم جعفرآقا و نگهبانِ کشیک کجا رفته بودند. اصلا هیچ‌کس از رفتن من بویی نبرده بود. هنوز خیابان شریعتی بودم. یک ساعتی با این سرعت تا خانه مانده بود. کنار پیاده رو ایستادم. بطری را از زیر مانتو بیرون کشیدم. جلوی بینی گرفتم و بوییدم. گرما، بوی نارنجِ ترشیده را ترشیده‌تر کرده بود. چند پاف به دسته‌های موتور و صندلی زدم. با گوشه‌ی روسری شروع کردم به پاک کردن. روسرى دیگر پاسخگوى کثیفىِ موتور نبود. هی پاف می‌زم و با کناره‌های مانتو پاک می‌کردم. حالا دیگر رنگِ روسری و مانتوی صورتی، به کالباسی می‌زد. یک لحظه که سربلند کردم، دیدم ده-پانزده نفری خیره به من در پیاده رو ایستاده‌اند. زمزمه‌هایشان را می‌شنیدم؛ 

- مگه خانوما هم می‌تونن گواهینامه‌ی موتورسیکلت بگیرن؟ 

- این چرا اینجوری افتاده به جون موتورسیکلت؟ 

- لباساش مال کجاست؟ روسری و مانتو و شلوارِ صورتیِ تترون؟! 

- - وضعیتش طبیعی نیست. 

- زنگ بزن ۱۱۰. 

 

نگاهی به مرد مغازه‌دارِ کردم. بلند گفتم؛ 

- آقا یه لیوان آب تو مغازه‌تون پیدا می‌شه؟ 

 

جمعیت به سمت مرد مغازه‌دار سربرگرداندند. سوییچ موتور را چرخاندم. میدان را دور زدم و سمت چپ پیچیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

سپید یا سیاه؟

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر (۲۷)

#سپید_یا_سیاه‌؟

 

چراغ قرمز صدوبیست ثانیه‌ای مقابلش قد علم کرده بود و مانع از ادامه‌ی مسیر می‌شد. مردِ میانسال دست‌های قفل شده‌اش را به روکش چرمی فرمان تکیه داد. چانه‌ی بی‌مویش روی دست‌هایش در انتظار تک رقمی شدن ثانیه‌شمار بودند. چراغ راهنمای سمت چپ را روشن کرد، پا روی پدال گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. پراید سبز رنگی جلوی ماشین درآمد. مرد مستأصل پا روی ترمز گذاشت.  

- مرتیکه‌ی ناحسابی! از ورود ممنوع چرا می‌پیچی؟ 

- ببخش حاجی. تب پسرم رو چهله، دارم می‌برم درمانگاه. 

ماشین را خاموش می‌کند. 

- هرچی! از راهش برو دیگه. این غیرانسان‌بازی‌ درآوردنا چیه عادت کردین؟! 

- حاجی، جونِ عزیزت رد شو بریم. 

- وایستا پلیس بیاد تا بهت بگم کت تن کیه. 

- آقا اصلا کت تن شما، دست و پای پسرم داره می‌لرزه. بذار بریم. 

ازدحام بوق‌هایی که به سمتشان روانه می‌شود اعصاب مرد را تحریک می‌کند. 

کت کرمی رنگ‌اش را درمی‌آورد و به آویز مخملی می‌آویزد. 

- تو با این کارِت تن و بدن من و این  خانوم رو تو ماشین لرزوندی. کم مونده بود بکوبم بهت. 

- آقا، دکتر، سرور، جونِ همین خانمت برو جلوتر ما رد بشیم.  

سرش را به سمت همسرش می‌چرخاند. زمان زیادی است که نگاه، عهده‌دارِ تبادل کلامی بینشان است. 

- این دهاتی‌ها همیشه مایه‌ی دردسرن. تا ادب‌ش نکنم تکون نمی‌خورم. 

پراید سبز رنگ، دنده‌ی عقب را می‌گیرد و از مهلکه می‌گریزد. 

- شیطونه می‌گه دنبالش کنم! ولی چه فایده؟ نمی‌تونم که کارمو ول کنم بیام تک تک اینا رو آدم کنم. دیدى؟ قورخید در رفت. اینا یه مشت آدم بی‌فرهنگن که هنوز آداب شهرنشینی رو یاد نگرفته لولیدن تو پایین شهر. 

کنار پیاده‌‌رو پارک می‌کند. نسخه را از داشبورد برمی‌دارد و سمت داروخانه می‌رود. حوریه صدای رادیو را بالا می‌برد. محمد اصفهانی با نوایی دلنشین می‌خواند؛«منو دریا، منو بارون، منو آسمون صدا کن، منو از همین ترانه، واسه نو شدن صدا کن. منو بی‌واژه صدا کن....» 

 

سال‌ها بود که زن با خاطرات دوران کودکی‌اش می‌زیست. وقت‌هایی که پدرش مادر را مهربانو صدا می‌زد. صبح‌ها با صدای آرام گرامافون از خواب بیدار می‌شدند. و با آغوش گرم پدر به استقبال روز می‌رفت. همیشه عطر گل‌های سوسن و نرگس و بنفشه در دالان خانه می‌پیچید.  

صدای کوبیده شدن در ، مشاعرش را به ماشین بازمى‌گرداند.  

 

- داروهاى تو مثل سوزن تو انبار کاهه دیگه. باید از اون‌ور شهر بکوبیم بیایم اینورشهر تا پیدا کنیم. 

 

بوی دود و جگر نیم‌سوخته و آب جوب حال ناکوک‌اش را بدتر می‌کند. پنجره را می‌بندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد.  

- من نمی‌دونم اینا کنار جوب چطور جیگر می‌خورن. اسب و قاطرشونو فروختن، از یک گُله جا چاپیدن اومدن شهر به خیال خودشون. 

 بطری آب را جلوی دریچه‌ی کولر می‌گیرد تا کمی خنک شود. 

- دیگه نمی‌تونم اینجا پیاده شم واست آب بگیرما. اشاره مِشاره نده که آب سرد دلت می‌خواد. 

 

همیشه خودش برای خودش مسئله می‌تراشید. خودش هم برای خودش پاسخ می‌داد! 

حوریه پاکت داروها را از صندلی پشتی برمى‌دارد و شروع می‌کند به خوردن تک‌تک‌شان. 

- می‌ذاشتی می‌رسیدیم یه جای درست‌حسابی، غذا می‌خوردیم بعد دیگه. 

 

آشپزخانه طرف دیگر حیاط بود، همیشه صبحانه نخورده، بوی نهار توی حیاط می‌پیچید. از وقتی چشم باز کرده بود، آقا احسان و سکینه خانوم را دیده بود. بابا می‌گفت مدت‌ها دنبال یک زوج معتمد می‌گشت تا باغبانی باغچه‌ها و تمیزی عمارت و پخت و پز را به آن‌ها بسپارد. تا بلاخره آن‌‌دو را از روستایی نزدیک پیدا کرده بود. تداعی لپ‌های سرخ سکینه‌خانوم با همان لحن همیشگی، خنده بر لب‌های حوریه می‌نشاند؛«حوریّه خانِم تکدانه، دردانه‌ی این خانه».  

 

- پشت‌سرهم نخور، وسطشون فاصله بده. نقل و نبات که نیست. 

 

پدر برای تجارت و خرید و فروش فرش به کشورهای دور و نزدیک سفر می‌کرد. آن روزها مادر برایشان قصه‌‌ی سفرهای پیشین پدر و ماجراهای عجیب و غریب را تعریف می‌کرد. نمی‌گذاشت دوری پدر، باعث کمرنگ شدن حضورش در ذهنشان شود. هر شب حوریه و حسام و حنانه را در آغوش می‌گرفت و برایشان از پدر می‌گفت. 

 

- تا اینا فرهنگ شهرنشینی رو یاد بگیرن، اینجا  تبدیل به روستا می‌شه. 

 

حوریه چیزی از حرف‌های مرد نمی‌فهمید. روستا برای او برابر بود با گونه‌های گل‌انداخته‌ی سکینه خانوم، که با لبخند‌های شیرینش شکوفا می‌شد. تعریف روستا را در امانتداری آقا احسان می‌دید، که وقتی پدر نبود مراقب مال و أموال و جانِ ناموسش بود. هرچه مرد از سیاهىِ روستا میگفت، سپیدىِ روح آن دو در ذهن حوریه بیشتر به چشم مى‌آمد.   

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

“توقف” در مسیر “تسلسل”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

شکار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

تلی از کاغذ

📝

 

#داستان_کوتاه_آدینه_اى_تبلور_مهر

#تلى_از_کاغذ

 

مقصر این بندبازی‌های بی‌ملاحظه‌اش خودم هستم. آخر کدام پدرصلواتی‌ای گفته بود موقع بارداری، مستند حیات وحش ببینم. بدتر آن‌که با دیدن میمون‌های جور و واجور، قند هم در دلم آب شود.  

 

چهارپایه را می‌گذارد جلوی میز. یک پایش را روی میز نگذاشته، پای دوم‌اش روی دستهٔ مبل است. و از آنجا روی شانه‌های من می‌نشیند. همهٔ این‌ها را در کسری از ثانیه انجام می‌دهد. بی اختیار فریاد می‌کشم؛« بیا پایین حامی، می‌خوای گردن مامان بشکنه؟» سرش را به سمت پایین می‌آورد، که نشان از تأیید دارد. مادرانه به دل نمی‌گیرم. کودک چهارساله که شکستگیِ گردن نمی‌فهمد.  

خم می‌شوم و کاغذهای سرخورده از زیر دستم ‌را جمع می‌کنم. همین که سرم را بالا می‌گیرم، می‌بینمش که بالای کابینت ایستاده و دست‌هایش را همچون فاتحان قله‌های بلند بالا گرفته. فریادهای شادی از فتح و پیروزی‌اش هم گوش خانه را کر کرده است. 

سراغ حانیه می‌روم؛« مامان جان میای چند دیقه حامی رو نگه داری تا من متنم رو کامل کنم و برای سردبیر بفرستم؟» انگشتان باریک‌اش را از میان موهای خرمایی‌اش بیرون می‌کشد و با صدایی کشدار می‌گوید؛« مامان خودت که می‌دونی من فردا امتحان دارم. نمی‌تونم.» بغض مادرانه‌ام را فرومیخورم و برمی‌گردم سراغ نوشته‌ی ناقص‌ام. اما اثری از کاغذها نیست.  

« حامی، مامان جان کاغذهامو ندیدی؟»  

لبخند چموشانه‌ای می‌زند و داخل سینک را نشان می‌دهد. می‌خواهم آنچه با دیده می‌بینم باور نکنم اما این یک صحنهٔ تئاتر نیست. این واقعیت یک صحنه از زندگی‌ست. تک تک کلماتی که ساعت‌ها برای‌شان وقت گذاشته بودم حالا زیر آب گرم، آب‌تنی می‌کردند. اما دیگر عاطفهٔ مادری به کارم نمی‌آمد. فکرم فرمان به کتک زدن و تنبیه‌های سخت می‌داد اما در عمل به حبس کردن دو دقیقه‌ای‌اش در اتاق رضایت دادم.  

 

زنگ ساعت نشان از رأس ساعت ۵ عصر بودن داشت. و من تا ساعت ۷ باید شام می‌پختم، خانه را مرتب می‌کردم، دست و روی حامی را می‌شستم، لباس‌هایم را مرتب می‌کردم، موهایم شانه می‌شدند و رژ لب صورتی‌ بر لب‌هایم می‌نشستند. همهٔ این‌ها را بخاطر آرامش حین ورود به خانهٔ شایان ضروری می‌دانستم. 

و خوب می‌دانستم که متن کامل مقاله‌ام را باید تا ساعت ۹ تحویل سردبیر می‌دادم تا فردا در اسرع وقت به دست چاپ برسد. 

زمان تندتر از همیشه می‌گذشت و هرطور که فکر می‌کردم یک جای برنامه‌ریزی‌ام مشکل داشت.  

 

آخرین صحنه‌ای که در خاطرم هست، دست‌های کوچک حامی بودند که به درخواست یک لیوان آب در مقابلم گشوده شده بودند. بعد نمی‌دانم چطورشد. همین که در یخچال را باز کردم، یخچال به طرفم آمد. صدای مهیبی مثل طوفان شنیدم. اصلا نفمیدم کی افتادم زمین. دست‌هایم را بی‌اختیار روی سرم گذاشتم. کاغذهای تانخورده مقابل چشمانم می‌رقصیدند. خودکار آبی جوهرش را روی آن‌ها می‌پاشید. بوی تند غذاهای ریخته اشتهایم را کور کرده بود. از تماشای آرایش غلیظ دلقک‌های پیر حالم به هم می‌خورد. از انتهای تونلی دراز صدای فریاد حامی می‌آمد. هرچه در آن تونل می‌دویدم انگار کش می‌آمد و دراز تر می‌شد. حامی داخل یک وان کوچک، میان انبوه کاغذهای سفید غرق شده بود.  

 

صدای همهمه‌ای مهیب من را از دل آن تونل بیرون کشید. شایان با چشمانی پف کرده بالای سرم ایستاده بود. طراوت چهرهٔ حانیه میان اشک‌هایی بی‌صدا گم شده بود. 

 

« پرستار، بیاین به هوش اومد.»  

 

هوش کجا بود که من از آشپزخانهٔ خانه‌ام به آنجا رسیده بودم؟ از میان آن همهمه تنها یک کلمه را تشخیص می‌دادم؛ « زلزله» 

زلزله هرچه بود حالا دیگر به بندبازی‌های حامیِ من مُهر پایان زده بود. کودک چهار ساله چه می‌دانست با نبودش کمر شکسته‌ی مادر دیگر صاف نمی‌شود.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

زین راهِ بى‌نهایت

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#زین_راه_بى_نهایت

 

استاد اصرار دارد نهار را در رستوران ایتالیایى «ناپولی» بخوریم. اما من معذب‌تر از همیشه برای قرار بعد از نهار تاکید می‌کنم. استاد کوتاه نمی‌آید. می‌گوید حرف‌های مهمی برای گفتن دارد. بند کیفم را روی دوش‌ می‌اندازم، کش چادرم را جابجا می‌کنم و راه می‌افتیم. با خودم فکر می‌کنم برای صحبت‌ کردن، رستوران سنتی قطعا جای مناسب‌تری می‌توانست باشد. اما جرأت مطرح کردنش را ندارم. ساعت ۱۲:۳۶ از درب اصلی دانشگاه خارج شدیم. استاد همانطور که کنار خودروی سفید رنگش ایستاده بود گفت: 

• چطوره پیاده بریم؟! 

• استاد هر طور شما بفرمایین. 

• می‌دونی که یه ساعت و نیم راهه تا اونجا. 

• بله، البته با کندروی من شاید بیشتر هم بشه. 

• با من که هستی باید تند بیای. 

 

دلم می‌خواست بگویم؛ «آخه این چه کاریه؟ از ساعت ۸ تا الان کلاس داشتم. حوصله‌ی تندروی رو‌دیگه ندارم.» اما با یه لبخند ملیح، یک «چشمِ» جاندار حواله‌اش کردم و راه افتادیم. 

 

• خب الان سوالت رو دوباره بپرس. 

• هیچی استاد. راستش هرچقدر فکر می‌کنم می‌بینم دیگه انگیزه‌ای برای حل مسائل دشوار فیزیک ندارم. آخرش که چی؟ 

• برای بلندمدت برنامه‌ای داری؟ 

• خب می‌خوام تا دکترا بخونم، استاد دانشگاه بشم. 

• خوبه... 

• خوبه ولی ۱۲ سال دیگه بخوام یه سری نظریات و فرضیات و معادلات ساخته‌ی دست بشر رو بخونم و بعدش هم ۳۰،۴۰ سال به بقیه تدریس کنم. آخه چه فایده‌ای داره. 

• من که سررشته‌ای تو فیزیک ندارم ولی اونطور که استاد اشرفی می‌گن تو فوق‌العاده با استعدادی. 

• بله متاسفانه. 

روی نیمکت می‌نشیند و مرا هم دعوت به سکون می‌کند. استاد به عمد من را به آن رستوران می‌برد تا از بالای شهر عبور کنیم. و شروع می‌کند به تعریف و توصیف از معماری مدرن ساختمان‌ها و بناها. و تاکید زیادی بر جهش دنیای مدرن می‌کند.می‌گوید این نقطه از شهر بوی تمیزی می‌دهد. سرسبزتر از دیگر نقاط است. آب نمای پارک روبرویمان را نشان می‌دهد و از طراحی ویژه‌اش سخن می‌گوید. از مقاومت و سرسختی درخت‌های سرو و صنوبر قسمت جنگلی پارک می‌گوید. دلم می‌خواهد بپرسم هدفش از گفتن این حرف ها چیست. روسری سبز و کرم رنگش را دور چهره‌ی بی‌آلایش گندمی‌اش جابه جا می‌کند. در چشمانم زل می‌زند و می‌گوید: 

• خب اگه نخوای فیزیک بخونی پس چیکار می‌کنی؟ 

• می‌خوام برم حوزه. 

• همینقدر که تو فیزیک مهارت داری، به دروس حوزه هم علاقه‌مند هستی؟می‌تونی به تبحر کافی برسی؟ 

• حداقل اونجا درسایی می‌خونم که به درد دنیا و آخرتم بخوره. 

• فکر کردی که توی دنیا قراره به چه دردت بخوره؟ 

 

چشم‌هایم روی سنگ فرش زیر پایم می‌لغزند. کمی فکر می‌کنم و سریع می‌گویم: 

• خب می‌شم استاد حوزه. 

 

استاد می‌ایستد. از بوفه‌ی روبرویمان دو عدد آب معدنی می‌خرد. یکی را دست من می‌دهد و می‌گوید تا دیر نشده باید راه بیفتیم. وگرنه غذای رستوران تمام می‌شود. آن وقت باید این شکم‌های قار و قور کن را میهمان کلوچه و آبمیوه کنیم. 

 

در تمام مسیر، استاد از فلسفه‌ی آفرینش و جهان بینی‌ مدرن و فانتزی‌های دنیای امروز حرف می‌زد. هزاران بار این مسیر را رفته و آمده‌ام. اما هیچ‌گاه متوجه ظرایفی که استاد در راه نشانم می‌داد نشده بودم. نمادها و طرح‌هایی که در نمای خانه‌ها، روی سازه‌ها و حتی معابر بودند، در کنار استاد معنا میافتند، حرف می‌زدند و از پیشینه‌ی تاریخی و تطور دوران سخن می‌گفتند. 

مدیر رستوران استاد را می‌شناخت. به محض ورودمان، برای خیر مقدم می‌آید و بعد به زبان ایتالیایی چند کلمه‌ای می‌گویند و ما را به قسمت وی‌آی‌پی راهنمایی می‌کند. من هموز در حیرتم از اینکه استاد دانشگاه اخلاق اسلامی هم مگر می‌تواند ایتالیایی حرف بزند. استاد منوی غذا را در اختیارم می‌گذارد و می‌رود تا دست‌‌هایش را بشوید. به جای منوی غذا به حرکات استاد خیره می‌شوم. دست‌های خیسش را به انتهای چادرش می‌کشد تا گرد و غبار ناشی از پیاده‌روی را پاک کند. پاهایم گز گز می‌کنند و هنوز نفس‌هایم از شماره نیفتاده‌اند. استاد صندلی را جابجا می‌کند و می‌نشیند. 

• خسته که نیستی؟ 

• نه استاد خیلی خوش گذشت. 

• غذاتو انتخاب کردی؟ 

 

سریع به منو نگاه می‌کنم و نام یکی از غذاها را سرسری می‌گویم. او هم برای خودش یک غذای رژیمی انتخاب می‌کند. این زن چقدر مراقب سلامتی و تناسب اندام خودش هست. آن هم در این واویلای بی‌تحرکی و پشت میز نشینی ها.  

باز هم می‌خواهم از دغدغه‌هایم بگویم و اهدافی که پشت دیوار ذهنم در انتظار جولان هستند. اما جرأت بیان ندارم. می‌ترسم استاد مقید به سنت‌های گذشته باشد و صحبت کردن سرسفره را برنتابد. 

به دور و بر سالن رستوران نگاهی می‌اندازم. درست در میز روبرویی‌‌مان، زوج جوانی نشسته‌اند. پسر پیشخوتن را صدا می‌کند و دستور پخش موزیک شادتری را می‌دهد. دخترجوان کیک موزی را با عشوه‌ی تمام برش می‌دهد. یک تکه از آن را به لب‌های قلوه‌ای خون رنگش نزدیک می‌کند. دهانش را که برای بلعیدن باز می‌کند، صحنه‌ی خنده‌داری می‌شود. صحنه‌ای که عجیب توی ذوق می‌زند و باعث رمیدن می‌شود. اما پسر جوان بی‌توجه به حفره‌ی عمیقی که در مقابل چشمانش گشوده می‌شود به تماشای دختر می‌نشیند. پر واضح است که به انتخابش اطمینان دارد و دل به جوارح آن دختر جوان سپرده است. رو به استاد می‌کنم و می‌گویم: 

• من با دیدن این صحنه‌ها مصمم می‌شم که به حوزه فکر کنم. 

• کدوم صحنه‌ها؟ 

• همین وضعیت جامعه. 

• وضعیت جامعه رو مگه ما می‌سازیم؟ 

• منظورم اینه که هرچقدر تو‌حوزه‌ی مسائل دینی آگاهی بیشتری داشته باشم، بهتر می‌تونم با جوون‌هایی که تو منجلاب گناه کیر کردن صحبت کنم و متقاعدشون کنم. 

• به نظرت اون‌ها خودشون قبول دارن که تو منجلابن؟ 

• بنظرم نه، شاید هم فکر مى‌کنن زیادی آزادن.  

دختر جوان رو به ما می‌کند و خرده کیکی را از روی لب‌های قرمزش بر می‌دارد و نگاه تلخی به ما می‌اندازد. 

• بنظرت معنای نگاه این خانوم به ما چیه؟ 

• شاید می‌خواسته از این آزادتر هم باشه ولی ما رو مانع می‌بینه. 

• آفرین، دقیقا. نگاهشون به مبلغان دینی از این هم تلخ‌تر هست. 

آهنگ شاد ایتالیایی در رگ‌های رستوران جاری می‌شود. استاد چشمکی به من می‌زند و با اشاره می‌فهماند به او نزدیک‌تر شوم. 

• لیلا جانم، تو این وضعیت، هرچقدر شخصیت تو آکادمیک‌تر، جسورتر، دینامیک‌تر باشه، بیشتر جذب تو می‌شن. بذار جهان از پویایی ذهن و اندیشه‌ات در شگفتی باشه.  

• منظورتون رو دقیق متوجه نمی‌شم استاد. 

• می‌خوام بگم تاثیر نفس یک استاد خبره‌ی فیزیک، تو جهانی که علم برای همه دارای ارزش و اعتباره، بیش از یک مبلغ دینی هست. در کنارش مبانی فکری‌ات رو بالا ببر. اون‌وقت می‌تونی تاثیرگذار باشی.  

نگاهم روی گل‌های ریز و براق بافته شده بر رومیزی می‌ماند. زمان سریع تر از همیشه می‌گذرد. لبخند استاد شیرین تر از همیشه می‌شود و می‌گوید : 

• سریع غذاتو بخور که کلی راه پیاده داریم برای برگشت. 

دخترجوان نگاه ناملایمی به من انداخت. نگاهمان در هم گره خورد. ناخودآگاه لبخند، خودش را روی لب‌هایم جا داد و نگاهم لبریز از مهربانی شد. نگاه دختر سُر خورد و روی سرامیک‌ براق رستوران فرود آمد. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

آتشى در عمارت

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#آتشى_در_عمارت

 

هیچ وقت نفهمیدم چشاى خانجون چه رنگیه. 

شباى چله اگه بارون میومد چشاش خاکستری مى‌شد. تابستونا که قد راست می‌کرد برام از روی درخت حیاط، سیب بچینه چشاش انگار کهربایی می‌شد. 

اما لحظه‌ی سال تحویل که کاسه‌ی فیروزه رو می‌گرفت دستش تا روی سبزه آب بپاشه، چشاش درست لاجوردی می‌شد. 

 

عصرای پنج شنبه با خانجون می‌نشستیم دور حوض آبیِ حیاط خونشون. یه تیکه از  لواشکای رنگارنگی که درست کرده بود، می‌ذاشتیم روی زبونمون تا خیس بخوره.  

بعد زنبیلش رو‌پر از خوردنی می‌کرد و دور میفتادیم تو روستا و‌ به هر حیون زبون بسته که می‌رسیدیم، بسته به مذاقش، سبزه و‌دونه و پوست مرغ می‌داد. 

اما به خرِ سیاهِ مش رحیم که می‌رسید، می‌گفت:« دختر نزدیکش نشی ‌هاااا، اون خره شیطون رفته تو‌جلدش. هرکى نزدیکش بشه براش پشتک میندازه.» 

منم همیشه مثل طفل شیر پاک خورده ازش دور مى‌شدم و به حرف خانجون گوش می‌دادم. 

ولی اونسری دلمو زدم به دریا و گفتم: «خانجووووون.... شیطون می‌ره تو جلد خرا ؟» 

چادر گلگلی‌اش رو گرفت تو دندونش و انگار که بخواد یه مگس مزاحم رو از جلو چشش کنار بزنه، بهم تنه زد و گفت:« تو کاری به این کارات نباشه.» 

اما من دست بردار نبودم. « من دیگه بزرگ شدم، باید بهم بگی وگرنه....». ابروهای پهنش که از وقتی آقا بزرگ فوت کرده بود دست هیچ آرایشگری بهش نخورده بود، رفت تو هم و با صدای گرفته‌ای گفت: « حالا دیگه توی ووروجک منو تهدید می‌کنی؟» گفتم: « حالا دیگه خودت می‌دونی. اگه نگی به کلِ دِه مى‌گم شبا کلاه شاپوی آقابزرگ رو بغل می‌کنی و می‌خوابی.» 

یه کم جلوتر رفتیم. جلوی دیوارِ باغِ گلابىِ آقا بزرگ، چند تا تنه‌ی درخت بریده بود. خانجون چادرش رو جمع کرد و نشست رو یکیشون. منم نشستم کنارش و زل زدم تو‌چشاش. بازم معمای سخت تشخیص رنگ چشاش... . گفتم: « بگو دیگه خانجون جونجونم» 

 

یه ورپریده‌ی کشدار زیر لب گفت و ادامه داد: 

« ننه‌ام خدا بیامرز برامون تعریف می‌کرد که: 

 از خیلی سال‌ها پیش، خاندان بزرگ دهِ بالا با خاندان دهِ پایین اختلافِ آبا و اجدادى داشتند. تابحال دعوا و جدالی انقدر طولانى بین دو خاندان دیده نشده بود.همه‌چی از یه رقابت ساده و حسادت شروع شده بود و روزبه روز اوضاع بدتر می‌شد. 

ننه‌ام می‌گفت بدتر از همه این بود که خونه‌ی این دو تا خاندان درست تو مرز ده بالا و ده پایین بود. یعنی باهم همسایه بودند. آخه سرسبز ترین جای اون منطقه همونجا بود. نوکرای عمارت ده بالا می‌تونستند از ایوان بزرگی که به عمارت ده پایین مشرف بود ، همه‌ی تغییرات رو ببینند. از اونجا برای خان خبر می‌بردند که عمارتِ ده پایینى‌ها هر روز باشکوه‌تر و‌مجلل تر از قبل می‌شه. و این، آتش حسادت و کینه‌‌ی خان ده بالا رو شدیدتر می‌کرد. مش قنبر، عموی بزرگ خان ده بالا با اینکه از خانواده‌ی صاحب نام روستا بود، پیرمرد پررو و بی‌فرهنگ و بی‌هنری بود و نفرت شدیدی نسبت به ده پایین داشت. اما علاقه‌ی دیوانه‌واری به اسب، و اسب‌سواری داشت. با اون سن زیاد ، دائما مسابقات اسب سواری شرکت می‌کرد و به شکار گنجشک و آهو می‌رفت. 

پسر خان ده پایین هنوز هجده سالش نشده بود. اما هیکل و اندام متناسبش چشم و دل همه رو با خودش می‌برد. وقتی بهروز به دنیا اومد، مادرش سر زا رفت. اون خودش رو تنهاتر از همه می‌دید. برای همین، می‌خواست به هر قیمتی خودش رو به همه ثابت کنه و به هیشکی احتیاجی نداشته باشه. همیشه عصبی و تند مزاج بود. پدرش به یه مرض لاعلاج مبتلا شد و تو وضع بدی مرد. بهروز زخم دیده تر و تنهاتر از همیشه شده بود. اما از اینکه بعد از پدر، جانشینش می‌شد احساس غرور و ارزشمندی می‌کرد. این جوون با زور و‌بازوش، برای اهالی ده بالا مثه یه بت شده بود که چشم دیدنش رو نداشتند. بهروز هر روز می‌رفت شکار و به هیچ موجود زنده‌ای رحم نمی‌کرد. 

همون اوایل مردن باباش بود که نصف شبی طویله‌های عمارت ده بالا آتیش گرفت. همه‌ی همسایه‌ها خیال کردند که کار بهروز بوده. اما همین موقع بهروز تو خواب عمیقی بود. تو عالم خواب یه دسته‌ ریش سفید رو می‌دید که هرکدوم یه بلندگو به  دستشون گرفته بودند و عواقب ظلم و جنایت رو تو گوشش فریاد می‌زدند. بهروز می‌خواست از دست اونا به بالای کوه فرار کنه که تو دامنه‌ی کوه جد و آباد خشن و زورگوش رو می‌بینه. یه هو چشم بهروز به اسب غول پیکری میفته که رنگ عجیب و غریبی داشته. رو سینه‌ی اسب هم نشون عمارت ده بالا مهر شده بود. یه‌هو یکی از اجدادش، شمشیر رو می‌زنه تو سر اون سوار و میندازدش پایین . بهروز یه حال عجیبی می‌شه. هم تنش از ترس می‌لرزه و هم از شادی مرگ اون آدم قهقهه می‌کنه. بعد از دیدن اون صحنه، برق نگاهی شیطانی تو چشماش می‌شینه. می‌خواست خودش رو به اجدادش برسونه و تحسینشون کنه.

هیاهوی اطراف عمارت هر لحظه شدیدتر می‌شد اما نمی‌تونست بهروز رو از خواب عمیقی که تو آن فرو رفته بود، بیدار کنه.  

بهروز تلاش می‌کرد به اجدادش برسه که متوجه می‌شه اون اسب غول پیکر به سرعت داره سمتش میاد. اسب داشت نزدیک و نزدیک تر می‌شد در حالی که نگاهش سرشار از اندوه و خشم بود. نگاهش شباهت عجیبی به نگاه یه انسان نیرومند داشت. لب‌هاش از هم باز شده بود و دندون‌هاش رو با خشم به هم می‌سایید. 

لرزه افتاد به تن بهروز و با وحشت پا به فرار گذاشت. از شدت هیجان یه هو از خواب بیدار شد. نور غلیظ قرمز رنگی چشم‌هاش را سوزوند. به سمت پنجره دوید. چیزی جز اون نور سرخ و دود سیاه دیده نمی‌شد. سریع خودش رو به حیاط خونه رسوند. تو اون لحظه دید که دو‌تا از نگهبانای اسب‌هاش تلاش می‌کنند تا جلوی اسب عظیم الجثه‌ای رو که می‌خواست وارد عمارت بشه، بگیرند. رنگ اسب عجیب بود و آتیش از اون زبانه می‌زد. بهروز خوابش رو به یاد آورد و احساس کرد این اسب همونیه  که تو خواب دیده. 

 

با نگرانی پرسید:« این اسب رو از کجا پیدا کردید؟ مال کیه؟». یکی از نگهبان‌ها جواب داد:« آقا، گمان می‌کنم مال خودتون هست. هیچ کس مالکیت اش رو به عهده نمی‌گیره.وقتی اومد اینجا دهنش پر از کف بود و از بدنش دود بلند می‌شد. اولش گفتیم شاید از اسب‌های مش قنبر باشه که طویله‌اش آتیش گرفته. بردیمش اونجا، اما همه‌ی خدمه‌هاشون گفتن این اسب رو‌نمی‌شناسن.» 

لحظه‌ای چشمان بهروز با نگاه درخشان اسب گره خورد و طمع در جانش دوید. بی اختیار گفت:« این اسب فوق‌العاده است. من این اسب سرکش رو رام می‌کنم. فقط سوارکار ماهری مثل من، می‌تونه این شیطان چموش رو تو چنگش بگیره.» نگهبان‌ها با تعجب نگاهی به هم انداختند و گفتند؛« ولی این کار شدنی نیست آقا.» چند لحظه بعد، یکی از اهالی ده اومد داخل و‌گفت:« مش قنبر رفته بود دنبال اسبش تو طویله. اسبش رو پیدا نکرد و انقدر اونجا موند که سوخت و مرد.» بهروز فریاد زد:« وحشتناکه... وحشتانکه....»  

روزها می‌گذشت و بهروز رفته رفته به جوانی عیاش و فاسد تبدیل می‌شد. همه ازش ناامید شده بودند. رفتارش روزبه روز خشن تر می‌شد. با هیچ‌کس حرف نمی‌زد و دوستی نمی‌کرد. صبح‌ها با یه جیره‌ی مختصر، سوار اون اسب سرکش می‌شد و از ده دور می‌شد. شب‌ها برمی‌گشت و با اسب داخل آخور مخصوصش می‌شد و به حیوون رسیدگی می‌کرد. با این حال اونایی که دلشون براش می‌سوخت این رفتارهاش رو توجیه می‌کردند و می‌گفتند بخاطر اینه که پدر و مادر بالا سرش نیست.  

اما وابستگی بهروز به اون اسب روز به روز بیشتر می‌شد. تو سرما و‌گرما، تو برف و بارون، همه‌ی زمانش رو با اون اسب می‌گذروند و فقط موقع خواب به اتاقش برمی‌گشت. تو این زمان هم هیچ‌کس جرأت نزدیک شدن به اون اسب رو نداشت. 

همه چیز بعد ازاون شب، عوض شد. اون شبی که بهروز بعد از یه خواب طولانی، شتابان سوار  اسبش شد و از بین باغ‌های اجدادی‌اش گذشت و رفت. همه‌ی اهالی اون عمارت بزرگ، از رفتار پرتنش و هراسان بهروز نگران و مضطرب شدند. حوالی ظهر بود که اون عمارت باشکوه تو آتیش سوخت. آتیش آنقدر سریع شعله می‌کشید که  تمام عمارت رو یک جا گرفت. اصلا معلوم نشد که این آتیش از کجا افتاد تو جون عمارت. هیچ کاری هم  خاموش کردنش فایده نداشت. اهالی بدون اینکه بتونن کاری بکنند، بهت زده و‌ناراحت به عمارت خیره شده بودند که یه لحظه بهروز رو سوار بر اسب دیدند که از لابلای درختان تو در تو می‌اومد. اسب انقدر تند می‌اومد که همه بهت زده بهش خیره شده بودند. اسب نزدیک‌تر شد و همه نگرانی و اضطراب رو توی چهره‌ی بهروز دیدند. هرچقدر بهروز تلاش می‌کرد تا اسب آروم بشه، اسب بیشتر جست و خیز می‌کرد.  بهروز تمام تلاشش رو برای نجات خودش می‌کرد.صدای جیغ و دادش همه‌جا تو روستا پیچیده بود. تو یه چشم به هم زدنی، اسب با سوارش داخل عمارت شد، از پله‌هایی که آتیش ازش بلند می‌شد و در حال فروریختن بود بالا رفت. درون اون دود غلیظ ناپدید شد. جمعیت تو حیرت و سکوت مانده بودند که یه حاله‌ی سیاه ، تموم ساختمون رو می‌گیره و ابری از دود، تو شکل یه اسب غول‌پیکر بالا می‌ره و‌ تو ابرها ناپدید می‌شه. 

ننه‌ام می‌گفت، شیطون افتاده بود تو‌جون اسبه... بهروز هم که یه عمر سوار شیطون بوده و آخرش باهاش می‌ره تو دل آتیش. 

ننه‌ام می‌گفت اگه کینه و حسادت تو دل آدم باشه، شیطون میفته تو جون خودش و مال و اموالش...» 

 

راستش اون روز که خانجون این ماجرا رو برام تعریف کرد، شبش تا صبح خوابم نبرد. خیال می‌کردم قراره شیطون بیاد و بره تو جلدم. آخه وقتی نمره‌ی ریاضی گلنار بیست شده بود، بهش حسادت کرده بودم. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل