📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#زین_راه_بى_نهایت

 

استاد اصرار دارد نهار را در رستوران ایتالیایى «ناپولی» بخوریم. اما من معذب‌تر از همیشه برای قرار بعد از نهار تاکید می‌کنم. استاد کوتاه نمی‌آید. می‌گوید حرف‌های مهمی برای گفتن دارد. بند کیفم را روی دوش‌ می‌اندازم، کش چادرم را جابجا می‌کنم و راه می‌افتیم. با خودم فکر می‌کنم برای صحبت‌ کردن، رستوران سنتی قطعا جای مناسب‌تری می‌توانست باشد. اما جرأت مطرح کردنش را ندارم. ساعت ۱۲:۳۶ از درب اصلی دانشگاه خارج شدیم. استاد همانطور که کنار خودروی سفید رنگش ایستاده بود گفت: 

• چطوره پیاده بریم؟! 

• استاد هر طور شما بفرمایین. 

• می‌دونی که یه ساعت و نیم راهه تا اونجا. 

• بله، البته با کندروی من شاید بیشتر هم بشه. 

• با من که هستی باید تند بیای. 

 

دلم می‌خواست بگویم؛ «آخه این چه کاریه؟ از ساعت ۸ تا الان کلاس داشتم. حوصله‌ی تندروی رو‌دیگه ندارم.» اما با یه لبخند ملیح، یک «چشمِ» جاندار حواله‌اش کردم و راه افتادیم. 

 

• خب الان سوالت رو دوباره بپرس. 

• هیچی استاد. راستش هرچقدر فکر می‌کنم می‌بینم دیگه انگیزه‌ای برای حل مسائل دشوار فیزیک ندارم. آخرش که چی؟ 

• برای بلندمدت برنامه‌ای داری؟ 

• خب می‌خوام تا دکترا بخونم، استاد دانشگاه بشم. 

• خوبه... 

• خوبه ولی ۱۲ سال دیگه بخوام یه سری نظریات و فرضیات و معادلات ساخته‌ی دست بشر رو بخونم و بعدش هم ۳۰،۴۰ سال به بقیه تدریس کنم. آخه چه فایده‌ای داره. 

• من که سررشته‌ای تو فیزیک ندارم ولی اونطور که استاد اشرفی می‌گن تو فوق‌العاده با استعدادی. 

• بله متاسفانه. 

روی نیمکت می‌نشیند و مرا هم دعوت به سکون می‌کند. استاد به عمد من را به آن رستوران می‌برد تا از بالای شهر عبور کنیم. و شروع می‌کند به تعریف و توصیف از معماری مدرن ساختمان‌ها و بناها. و تاکید زیادی بر جهش دنیای مدرن می‌کند.می‌گوید این نقطه از شهر بوی تمیزی می‌دهد. سرسبزتر از دیگر نقاط است. آب نمای پارک روبرویمان را نشان می‌دهد و از طراحی ویژه‌اش سخن می‌گوید. از مقاومت و سرسختی درخت‌های سرو و صنوبر قسمت جنگلی پارک می‌گوید. دلم می‌خواهد بپرسم هدفش از گفتن این حرف ها چیست. روسری سبز و کرم رنگش را دور چهره‌ی بی‌آلایش گندمی‌اش جابه جا می‌کند. در چشمانم زل می‌زند و می‌گوید: 

• خب اگه نخوای فیزیک بخونی پس چیکار می‌کنی؟ 

• می‌خوام برم حوزه. 

• همینقدر که تو فیزیک مهارت داری، به دروس حوزه هم علاقه‌مند هستی؟می‌تونی به تبحر کافی برسی؟ 

• حداقل اونجا درسایی می‌خونم که به درد دنیا و آخرتم بخوره. 

• فکر کردی که توی دنیا قراره به چه دردت بخوره؟ 

 

چشم‌هایم روی سنگ فرش زیر پایم می‌لغزند. کمی فکر می‌کنم و سریع می‌گویم: 

• خب می‌شم استاد حوزه. 

 

استاد می‌ایستد. از بوفه‌ی روبرویمان دو عدد آب معدنی می‌خرد. یکی را دست من می‌دهد و می‌گوید تا دیر نشده باید راه بیفتیم. وگرنه غذای رستوران تمام می‌شود. آن وقت باید این شکم‌های قار و قور کن را میهمان کلوچه و آبمیوه کنیم. 

 

در تمام مسیر، استاد از فلسفه‌ی آفرینش و جهان بینی‌ مدرن و فانتزی‌های دنیای امروز حرف می‌زد. هزاران بار این مسیر را رفته و آمده‌ام. اما هیچ‌گاه متوجه ظرایفی که استاد در راه نشانم می‌داد نشده بودم. نمادها و طرح‌هایی که در نمای خانه‌ها، روی سازه‌ها و حتی معابر بودند، در کنار استاد معنا میافتند، حرف می‌زدند و از پیشینه‌ی تاریخی و تطور دوران سخن می‌گفتند. 

مدیر رستوران استاد را می‌شناخت. به محض ورودمان، برای خیر مقدم می‌آید و بعد به زبان ایتالیایی چند کلمه‌ای می‌گویند و ما را به قسمت وی‌آی‌پی راهنمایی می‌کند. من هموز در حیرتم از اینکه استاد دانشگاه اخلاق اسلامی هم مگر می‌تواند ایتالیایی حرف بزند. استاد منوی غذا را در اختیارم می‌گذارد و می‌رود تا دست‌‌هایش را بشوید. به جای منوی غذا به حرکات استاد خیره می‌شوم. دست‌های خیسش را به انتهای چادرش می‌کشد تا گرد و غبار ناشی از پیاده‌روی را پاک کند. پاهایم گز گز می‌کنند و هنوز نفس‌هایم از شماره نیفتاده‌اند. استاد صندلی را جابجا می‌کند و می‌نشیند. 

• خسته که نیستی؟ 

• نه استاد خیلی خوش گذشت. 

• غذاتو انتخاب کردی؟ 

 

سریع به منو نگاه می‌کنم و نام یکی از غذاها را سرسری می‌گویم. او هم برای خودش یک غذای رژیمی انتخاب می‌کند. این زن چقدر مراقب سلامتی و تناسب اندام خودش هست. آن هم در این واویلای بی‌تحرکی و پشت میز نشینی ها.  

باز هم می‌خواهم از دغدغه‌هایم بگویم و اهدافی که پشت دیوار ذهنم در انتظار جولان هستند. اما جرأت بیان ندارم. می‌ترسم استاد مقید به سنت‌های گذشته باشد و صحبت کردن سرسفره را برنتابد. 

به دور و بر سالن رستوران نگاهی می‌اندازم. درست در میز روبرویی‌‌مان، زوج جوانی نشسته‌اند. پسر پیشخوتن را صدا می‌کند و دستور پخش موزیک شادتری را می‌دهد. دخترجوان کیک موزی را با عشوه‌ی تمام برش می‌دهد. یک تکه از آن را به لب‌های قلوه‌ای خون رنگش نزدیک می‌کند. دهانش را که برای بلعیدن باز می‌کند، صحنه‌ی خنده‌داری می‌شود. صحنه‌ای که عجیب توی ذوق می‌زند و باعث رمیدن می‌شود. اما پسر جوان بی‌توجه به حفره‌ی عمیقی که در مقابل چشمانش گشوده می‌شود به تماشای دختر می‌نشیند. پر واضح است که به انتخابش اطمینان دارد و دل به جوارح آن دختر جوان سپرده است. رو به استاد می‌کنم و می‌گویم: 

• من با دیدن این صحنه‌ها مصمم می‌شم که به حوزه فکر کنم. 

• کدوم صحنه‌ها؟ 

• همین وضعیت جامعه. 

• وضعیت جامعه رو مگه ما می‌سازیم؟ 

• منظورم اینه که هرچقدر تو‌حوزه‌ی مسائل دینی آگاهی بیشتری داشته باشم، بهتر می‌تونم با جوون‌هایی که تو منجلاب گناه کیر کردن صحبت کنم و متقاعدشون کنم. 

• به نظرت اون‌ها خودشون قبول دارن که تو منجلابن؟ 

• بنظرم نه، شاید هم فکر مى‌کنن زیادی آزادن.  

دختر جوان رو به ما می‌کند و خرده کیکی را از روی لب‌های قرمزش بر می‌دارد و نگاه تلخی به ما می‌اندازد. 

• بنظرت معنای نگاه این خانوم به ما چیه؟ 

• شاید می‌خواسته از این آزادتر هم باشه ولی ما رو مانع می‌بینه. 

• آفرین، دقیقا. نگاهشون به مبلغان دینی از این هم تلخ‌تر هست. 

آهنگ شاد ایتالیایی در رگ‌های رستوران جاری می‌شود. استاد چشمکی به من می‌زند و با اشاره می‌فهماند به او نزدیک‌تر شوم. 

• لیلا جانم، تو این وضعیت، هرچقدر شخصیت تو آکادمیک‌تر، جسورتر، دینامیک‌تر باشه، بیشتر جذب تو می‌شن. بذار جهان از پویایی ذهن و اندیشه‌ات در شگفتی باشه.  

• منظورتون رو دقیق متوجه نمی‌شم استاد. 

• می‌خوام بگم تاثیر نفس یک استاد خبره‌ی فیزیک، تو جهانی که علم برای همه دارای ارزش و اعتباره، بیش از یک مبلغ دینی هست. در کنارش مبانی فکری‌ات رو بالا ببر. اون‌وقت می‌تونی تاثیرگذار باشی.  

نگاهم روی گل‌های ریز و براق بافته شده بر رومیزی می‌ماند. زمان سریع تر از همیشه می‌گذرد. لبخند استاد شیرین تر از همیشه می‌شود و می‌گوید : 

• سریع غذاتو بخور که کلی راه پیاده داریم برای برگشت. 

دخترجوان نگاه ناملایمی به من انداخت. نگاهمان در هم گره خورد. ناخودآگاه لبخند، خودش را روی لب‌هایم جا داد و نگاهم لبریز از مهربانی شد. نگاه دختر سُر خورد و روی سرامیک‌ براق رستوران فرود آمد.