💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۲ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

نارنجِ ترشیده

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر (٢٨)

#نارنج_ترشیده

 

 

 

شیشه‌پاک‌کن نارنجی رنگ را از دستش گرفتم، 

- خانوم حجازی، اجازه بدین بهتون کمک کنم. 

- قربونت برم، من همچین اجازه‌ای ندارم. 

- تو رو‌خدا، می‌خوام تو وقت استراحت بهتون کمک کنم. 

- بگیر برم دستمال تمیز بیارم، ولی هیشکی نبینه‌ها. 

 

دهانه‌ی اسپری را جلوی بینی گرفتم. بوی نارنج ترشیده تا انتهای ریه‌هایم نفوذ کرد. تک سرفه‌ای کردم. پله‌ها را دوتا یکی تا حیاط رفتم. افشانه را زیر مانتوگرفتم و از کشِ شلوارم آویزان کردم. در آینه‌ی محدب موتورگازی جعفر آقا خودم را برانداز کردم. خیالم که از دیده نشدنِ بطری تخت شد، مشغول قدم زدن شدم. آرام زیر لب می‌خواندم؛ « دل دنیا رو خون کردی که اینجوری تو رفتی، تموم دلخوشی‌هامو تو با رفتن گرفتی، مثه حس ...» . 

دوباره پشت سرم را پاییدم. موتورِ روشن، درِ باز، و جعفرآقایی که نبود.  

پاهای لرزانم، تعادلم را گرفته بود. سرعت سنج عدد پنجاه را نشانم می‌داد. با قلی، پسرهمسایه که موتور می‌راندیم، همیشه روی ده بود. هرشب قلی به‌خاطر برداشتن موتورِ پدرش حسابی کتک می‌خورد. 

نمی‌دانم جعفرآقا و نگهبانِ کشیک کجا رفته بودند. اصلا هیچ‌کس از رفتن من بویی نبرده بود. هنوز خیابان شریعتی بودم. یک ساعتی با این سرعت تا خانه مانده بود. کنار پیاده رو ایستادم. بطری را از زیر مانتو بیرون کشیدم. جلوی بینی گرفتم و بوییدم. گرما، بوی نارنجِ ترشیده را ترشیده‌تر کرده بود. چند پاف به دسته‌های موتور و صندلی زدم. با گوشه‌ی روسری شروع کردم به پاک کردن. روسرى دیگر پاسخگوى کثیفىِ موتور نبود. هی پاف می‌زم و با کناره‌های مانتو پاک می‌کردم. حالا دیگر رنگِ روسری و مانتوی صورتی، به کالباسی می‌زد. یک لحظه که سربلند کردم، دیدم ده-پانزده نفری خیره به من در پیاده رو ایستاده‌اند. زمزمه‌هایشان را می‌شنیدم؛ 

- مگه خانوما هم می‌تونن گواهینامه‌ی موتورسیکلت بگیرن؟ 

- این چرا اینجوری افتاده به جون موتورسیکلت؟ 

- لباساش مال کجاست؟ روسری و مانتو و شلوارِ صورتیِ تترون؟! 

- - وضعیتش طبیعی نیست. 

- زنگ بزن ۱۱۰. 

 

نگاهی به مرد مغازه‌دارِ کردم. بلند گفتم؛ 

- آقا یه لیوان آب تو مغازه‌تون پیدا می‌شه؟ 

 

جمعیت به سمت مرد مغازه‌دار سربرگرداندند. سوییچ موتور را چرخاندم. میدان را دور زدم و سمت چپ پیچیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

صبحِ جالیز

✨✨

 

 

زمان، از انتهای صبحِ جالیز، لیز مى‌خورَد.

صَبوح، نهیبِ هبوط سرمى‌دهد.

لنجاره‌کش، راهیِ درازناىِ رود مى‌شوم.

شب، بی‌شکیب می‌رسد.

شاپرک پر می‌کشد.

و آسمان، سکوت مرا سرمی‌کشد.

 

 

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

سپید یا سیاه؟

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر (۲۷)

#سپید_یا_سیاه‌؟

 

چراغ قرمز صدوبیست ثانیه‌ای مقابلش قد علم کرده بود و مانع از ادامه‌ی مسیر می‌شد. مردِ میانسال دست‌های قفل شده‌اش را به روکش چرمی فرمان تکیه داد. چانه‌ی بی‌مویش روی دست‌هایش در انتظار تک رقمی شدن ثانیه‌شمار بودند. چراغ راهنمای سمت چپ را روشن کرد، پا روی پدال گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. پراید سبز رنگی جلوی ماشین درآمد. مرد مستأصل پا روی ترمز گذاشت.  

- مرتیکه‌ی ناحسابی! از ورود ممنوع چرا می‌پیچی؟ 

- ببخش حاجی. تب پسرم رو چهله، دارم می‌برم درمانگاه. 

ماشین را خاموش می‌کند. 

- هرچی! از راهش برو دیگه. این غیرانسان‌بازی‌ درآوردنا چیه عادت کردین؟! 

- حاجی، جونِ عزیزت رد شو بریم. 

- وایستا پلیس بیاد تا بهت بگم کت تن کیه. 

- آقا اصلا کت تن شما، دست و پای پسرم داره می‌لرزه. بذار بریم. 

ازدحام بوق‌هایی که به سمتشان روانه می‌شود اعصاب مرد را تحریک می‌کند. 

کت کرمی رنگ‌اش را درمی‌آورد و به آویز مخملی می‌آویزد. 

- تو با این کارِت تن و بدن من و این  خانوم رو تو ماشین لرزوندی. کم مونده بود بکوبم بهت. 

- آقا، دکتر، سرور، جونِ همین خانمت برو جلوتر ما رد بشیم.  

سرش را به سمت همسرش می‌چرخاند. زمان زیادی است که نگاه، عهده‌دارِ تبادل کلامی بینشان است. 

- این دهاتی‌ها همیشه مایه‌ی دردسرن. تا ادب‌ش نکنم تکون نمی‌خورم. 

پراید سبز رنگ، دنده‌ی عقب را می‌گیرد و از مهلکه می‌گریزد. 

- شیطونه می‌گه دنبالش کنم! ولی چه فایده؟ نمی‌تونم که کارمو ول کنم بیام تک تک اینا رو آدم کنم. دیدى؟ قورخید در رفت. اینا یه مشت آدم بی‌فرهنگن که هنوز آداب شهرنشینی رو یاد نگرفته لولیدن تو پایین شهر. 

کنار پیاده‌‌رو پارک می‌کند. نسخه را از داشبورد برمی‌دارد و سمت داروخانه می‌رود. حوریه صدای رادیو را بالا می‌برد. محمد اصفهانی با نوایی دلنشین می‌خواند؛«منو دریا، منو بارون، منو آسمون صدا کن، منو از همین ترانه، واسه نو شدن صدا کن. منو بی‌واژه صدا کن....» 

 

سال‌ها بود که زن با خاطرات دوران کودکی‌اش می‌زیست. وقت‌هایی که پدرش مادر را مهربانو صدا می‌زد. صبح‌ها با صدای آرام گرامافون از خواب بیدار می‌شدند. و با آغوش گرم پدر به استقبال روز می‌رفت. همیشه عطر گل‌های سوسن و نرگس و بنفشه در دالان خانه می‌پیچید.  

صدای کوبیده شدن در ، مشاعرش را به ماشین بازمى‌گرداند.  

 

- داروهاى تو مثل سوزن تو انبار کاهه دیگه. باید از اون‌ور شهر بکوبیم بیایم اینورشهر تا پیدا کنیم. 

 

بوی دود و جگر نیم‌سوخته و آب جوب حال ناکوک‌اش را بدتر می‌کند. پنجره را می‌بندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد.  

- من نمی‌دونم اینا کنار جوب چطور جیگر می‌خورن. اسب و قاطرشونو فروختن، از یک گُله جا چاپیدن اومدن شهر به خیال خودشون. 

 بطری آب را جلوی دریچه‌ی کولر می‌گیرد تا کمی خنک شود. 

- دیگه نمی‌تونم اینجا پیاده شم واست آب بگیرما. اشاره مِشاره نده که آب سرد دلت می‌خواد. 

 

همیشه خودش برای خودش مسئله می‌تراشید. خودش هم برای خودش پاسخ می‌داد! 

حوریه پاکت داروها را از صندلی پشتی برمى‌دارد و شروع می‌کند به خوردن تک‌تک‌شان. 

- می‌ذاشتی می‌رسیدیم یه جای درست‌حسابی، غذا می‌خوردیم بعد دیگه. 

 

آشپزخانه طرف دیگر حیاط بود، همیشه صبحانه نخورده، بوی نهار توی حیاط می‌پیچید. از وقتی چشم باز کرده بود، آقا احسان و سکینه خانوم را دیده بود. بابا می‌گفت مدت‌ها دنبال یک زوج معتمد می‌گشت تا باغبانی باغچه‌ها و تمیزی عمارت و پخت و پز را به آن‌ها بسپارد. تا بلاخره آن‌‌دو را از روستایی نزدیک پیدا کرده بود. تداعی لپ‌های سرخ سکینه‌خانوم با همان لحن همیشگی، خنده بر لب‌های حوریه می‌نشاند؛«حوریّه خانِم تکدانه، دردانه‌ی این خانه».  

 

- پشت‌سرهم نخور، وسطشون فاصله بده. نقل و نبات که نیست. 

 

پدر برای تجارت و خرید و فروش فرش به کشورهای دور و نزدیک سفر می‌کرد. آن روزها مادر برایشان قصه‌‌ی سفرهای پیشین پدر و ماجراهای عجیب و غریب را تعریف می‌کرد. نمی‌گذاشت دوری پدر، باعث کمرنگ شدن حضورش در ذهنشان شود. هر شب حوریه و حسام و حنانه را در آغوش می‌گرفت و برایشان از پدر می‌گفت. 

 

- تا اینا فرهنگ شهرنشینی رو یاد بگیرن، اینجا  تبدیل به روستا می‌شه. 

 

حوریه چیزی از حرف‌های مرد نمی‌فهمید. روستا برای او برابر بود با گونه‌های گل‌انداخته‌ی سکینه خانوم، که با لبخند‌های شیرینش شکوفا می‌شد. تعریف روستا را در امانتداری آقا احسان می‌دید، که وقتی پدر نبود مراقب مال و أموال و جانِ ناموسش بود. هرچه مرد از سیاهىِ روستا میگفت، سپیدىِ روح آن دو در ذهن حوریه بیشتر به چشم مى‌آمد.   

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

غبار

▫️▫️

▫️

 

غبارِ روىِ پنجره،

از ارتفاعِ رنگین‌کمان نمى‌کاهد.

نادیدنِ محاسنِ دوست،

از تیرگىِ جامِ احساس است.

 

 

#تبلور_مهر 

 

▫️

▫️▫️

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

“من” به‌علاوه‌ی “یت”

🖊

 

#خرده_افاضه (۱۴)

#من_به‌علاوه‌ی_یت

 

بد نیست خودت هم به آن دیوارِ جزمیتِ ساختگى‌ات بخوری! امعاء و احشاءِ افکارِ کلاسیک‌ات تکانی بخورند. قلمبه سلمبه‌های‌شان در چاه ناخودآگاه ته‌نشین شوند. افکارت که شمایل مینیمال به خودشان گرفتند؛ فرصت حضور در عرصه‌ی جهان مدرن را بیابند! 

 

روی سخنم با آدم‌های سفت و سختی‌ست که جز عقایدِ فرورفته در مُخِ شریفشان دیگر هیچ چیز را قبول ندارند.  

جز خودشان هم، بقیه را جاهل ماهل می‌پندارند. و آنقدر روى قواعدِ درست و غلط‌شان پاى فشارى مى‌کنند که یک نفر باید برایشان دست تکان دهد و داد بزند؛«گاز وِرمه». 

در سایه‌ی دنیای مجاز هم که همگی با این جمله‌‌ی پرحاشیه آشنایی دارید.  

 

هان! می‌گفتم که باید پرچمِ صلح را بالا ببری و بگویی؛ جناب محتشم بخاطر جلاى روح‌ِ پى و پاچین دررفته‌ات هم که شده قواعدت را از انحصارِ منیت‌ها رها کن. به جانِ خودم جهان هم روى خوش‌تری نشانت می‌دهد.  

قانونِ من، انتخابِ من، مصلحتِ من، همه‌اش با یک بادِ پرشتابِ پاییزى پهنِ آسفالتِ خشکِ خیابان مى‌شود.  

بد نیست پیش از سررسیدنِ آن باد، دهانِ پربادَت را خالى کنى؟ یک بار هم که شده بگذارى نسیم کوى دوست لاله‌ی گوش‌هایت را بنوازد؟ 

در راهِ مسیرِ یک‌دندگی‌هایت، دریچه‌های بسته‌ی فکرت را هم بگشا. شاید نواى نوازشگرِ یارِ دلنوازى هواى گشت و گدار در جهانِ افکارِ تو به سرش زده باشد.  

 

این همه شلم شیمبو برایت بلغور می‌کنم که مقر بیایی فازت چیست؟! آخر اینهمه حرکاتِ یوگا در انعطاف پذیرى جسمت که اثر گذار نبود، لااقل به بندهاى پوسیده‌ی اندیشه‌ات یک تابی بده. یکبار بر هم خلاف میلِ چموشت بتاز. این بار قدم در مسیرى بگذار که یک رفیقِ خیرخواه ره‌نمودت شده. شاید هوای یک مسیرِ تازه، دِماغِ احوالت را چاق‌ و چله‌تر کند.  

 

در خرده‌افاصه‌های قبل‌تر عارض گشته‌ام؛ که هرکجا بخواهم به خیالِ خودم مانع از قصورِ کلام بشوم، چنگ در گردنِ باریکِ جناب دهخدا مى‌اندازم.  

آنطور که کتابت فرموده‌اند؛ در لغت‌نامه‌ی آن مرحوم «منیت» از «من» به‌علاوه‌ی «یت» یک مصدر جعلی‌ست که برای تعریف تکبر و خودپسندی ساخته‌اند.  

حالا کاکو گیان، شما بیا در دایره‌ی این قانون قرار بگیر. اما به جای توجه مطلق به آینه، نگاهی هم به اطراف بینداز. اطرافت پر از فکر است، پر از اندیشه‌هایی که در قالب «انسان» آذین بسته شده‌اند. حالا اگر جای آن منِ دوست‌داشتنی‌ات، واژه‌ی انسان را جای‌گزین کنی، یک ترکیب پسنده‌تر میزبانِ مشىِ شخصی‌ات می‌شود. و ورودی و خروجی اندیشه‌ات به صافیِ تأمین منافعِ «انسانیت» تنظیم می‌گردد. 

حالا هر فعلى که بخواهد توسط جوارح و جوانح جنابعالى صورت پذیرد، با توجه به مصلحتِ انسان‌ها نمود می‌یابد، نه فقط خودت! 

 

«محض خاطر دل قایمیِ آن جنابان باید بگویم که ایشان در کوره‌ی روزگار، آجرِ افکارشان چنین بسته گشته است. وگرنه خودشان مرام حالى‌شان است. بسوزد پدرِ تجربه، که موجباتِ انجمادِ افکار مى‌گردد.» 

 

✍🏻#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

“توقف” در مسیر “تسلسل”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

چشمانت را بستی؟!

🖊

 

چشمانت را بستی؟ خیال کن سازِ جهان با نظمِ جهانِ کنونی، ناساز شده است. دیگر سکوت سهم ابرها نیست. ولوله‌ای در آسمان به راه انداخته‌اند. و خورشید به داوری‌شان نشسته است.

 رنگ‌ها حصارِ اختصاص را شکسته‌اند. تنه‌ی درختان پوشیده از طلاست. و برگ‌هایش رام‌ترین گردبادند.

شکوفه که باز می‌شود بساط خنده‌اش به راه می‌شود. شاپرک از خواب می‌پرد. صدای بم‌اش را کوک می‌کند. به شکوفه تشری می‌زند. باز پیله را همچون لحافی روی سرش می‌کشد و صدای خروپف‌ِ نتراشیده‌اش در چمن‌زار می‌پیچد.

 

کلمات، ترکیب‌ها، جملات، توان خلق جهانی را دارند که منحصر به ذهن پویا و خلاق توست. دنیاى خودت. دنیایی تازه، که مى‌توانی بسازی و از دیگران دریغ نکنی. این طبعِ طربناک، خاصه‌ی روایتگری‌ست. خواه قلم چنگ در فنِّ بدیع و ظرافت‌هایش بیندازد، و جهانى مملو از واژگان بیافریند. خواه این قلم، از میان اشکال درهم تنیده‌ی بومِ نقاشى، دست به روایتگریِ بزند. 

 

هرچه‌قدر دایره‌ی خیال را گِرد کردم، تا بتوانم نظم جهان را با مطبوع‌ترین شکل آن به تصویر بکشم، در برابر این شعرِ سهراب، عاجز شدم؛

 

«پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.

 

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.

 

دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.

 

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف.

 

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

 

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.»

 

این نوشتن بود که به من تعلیمِ تفکر داد. شیوه‌ی صحیح مطالعه را آموخت. روایتگری منسجم را یاد داد. و نقشِ هویت بر دفتر زندگانی‌ام نشاند.

 

 

✍🏻#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

“خود” را از مغازه‌ی “خودکشی” بخر!

"خود" را از "مغازه‌ی خودکشی" بخر!

این کتاب خوش‌دست در اولین مواجهه‌اش با انگشتان دست خواننده، چنین پرسشی به ذهن کنجکاوش متبادر می‌سازد؛ «عنوانی چنین "سنگین" در صد و چهارده صفحه چطور خودش را جای خواهد داد؟»

بله، کتاب "مغازه‌ی خودکشی" کاملا هوشمندانه طراحی شده است. و حاصل خوش‌فکری نویسنده و احاطه‌اش به ذائقه‌ی کم‌حجم مخاطب است. مخاطب امروز زمان زیادی برای رمان پرحجم برآمده از ذهن یک انسان، هرچند نویسنده، هرچند خلاق، صرف نمی‌کند. حتی اگر نویسنده از زبان منتقدان، شهیر و صاحب سبک خاص هم باشد.

موقع خرید کتاب، هدفی جز آشنایی با سبک داستانی گروتسک (طنزسیاه) نداشتم. پس تنها نکته‌ای که در مقدمه‌ی کتاب توجه‌ام را جلب کرد انتخاب نام افراد حاضر در رمان از روی اسامی انسان‌های سرشناس تاریخ جهان بود. و نکته‌ی خلاقانه‌اش در اشتراک سرنوشت این افراد با ماجرای نهفته در داستان بود که برایم الهام‌بخش شد.

داستان از توصیف فضای تنگ و تاریک مغازه‌ای ‌آغاز می‌شود که منبأ درآمد و محل زندگی خانواده‌ی «تواچ» است. آنجا همه‌چیز برای تزریق حس ناامیدی و افسردگی آماده است. و از آن بالاتر ابزار هرنوع خودکشی به سلیقه و دلخواه انسان‌ها برای مرگ آسان مهیاست. در زمانی که تاریخ آن مجهول است، این مغازه نمونه‌ی کوچکی از جهانِ غرق شده در بلایای زاییده‌ی تکنولوژی‌ست. آنچه که آشکار است، داستان نه به گذشته شباهت دارد و نه مربوط به حال است. پس شرایطی که نویسنده توصیف می‌کند بیانگر آینده‌ای‌ست که اواخر عمر منابع طبیعی زیستگاه انسان است.

در خانواده‌ای که شغل آبا و اجدادی‌شان تسهیل خودکشی برای دیگران است؛ فرزند سوم،‌ آن هم ناخواسته به این جمع اضافه می‌شود. در شرایطی که شادی و نشاط برای جامعه پدیده‌ای ناآشناست، این کودک در اوج شادابی و عظمت روحی‌ست. «آلن» نقش منجی را در این داستان ایفا می‌کند. و از همان نوزادی لبخند اصلی‌ترین بارزه‌ی چهره‌ی اوست. طبق مقدمه، نام آلن برگرفته از نام «آلن تورینگ»، دانشمند و ریاضی‌دان نابغه‌ی انگلیسی است.


قوت نویسنده در توصیف موقعیت، تصاویر را شبیه به یک فیلم در ذهن به حرکت وامی‌دارد. ارزش‌های جاخوش‌کرده در نهادِ این خانواده‌ دقیقا متضاد با واقعیتِ امروز به نمایش درآمده است که این شگردِ پیرنگ‌سازِ نویسنده در طرح داستان است. کدام سرشت لطیف دخترانه از نسبت یافتن زیبایی به چهره‌اش مى‌هراسد؟ در اوایل داستان وقتی آلن درباره‌ی خواهرش «مرلین» اینطور اظهار می‌کند؛«به نظرم مرلین خیلی هم خوشگله»؛ مرلین گوش‌هایش را می‌گیرد و جیغ‌زنان به سمت اتاقش می‌دود!

نمادها در داستان در هماهنگی کامل با پیرنگ در میان سطور جای گرفته‌اند. لباس خانوم تواچ به رنگ سرخیِ خون بر تنش نقش می‌بندد. «ونسان» پسر بزرگ خانواده، جلابه‌ای با طرح بمب، دینامیت و جرقه‌های انفجار به تن می‌کند. مرلین شمع کیک تولدش را به‌‌جای فوت با «آه» خاموش می‌کند. آن هم کیکی که به شکل تابوت سفارش شده است. و در این میان، آلن با حباب‌های رنگارنگی که از ظرف پلاستیکی کوچک در دست‌اش فوت می‌کند شور زندگانی، بر در و دیوار مغازه می‌پاشد.

تعلیق‌ بلند جای خود را به تعلیق‌های کوتاه داده است. تعلیق‌های کوتاهی که تا حوصله‌ی خواننده سرنرفته‌، خود را می‌رسانند. گاه جنسیت مشتری مغازه تا لحظاتی پنهان می‌ماند و گاه توالی حوادث از پس چند سطر متوالی نمایان می‌شوند. اما داستان در درست‌ترین جای خود، یعنی وسط کتاب وارد نقطه‌ی بحرانی‌اش می‌شود. و آلن از این‌جا آغاز به تغییر در جهان داستان می‌کند. آغازی که هنرِ“موسیقی” به طبلِ "تحول" در زندگانی‌شان مى‌کوبد. در این قسمت که توالی حوادث رو به تندی می‌رود، جملات کوتاه‌تر می‌شوند اما تعدادشان بیشتر. و درست در همین قسمت، نویسنده قدرت توصیف‌اش را به رخ خواننده می‌کشد؛ «نقاشی‌‌های سیب تورینگ دانه دانه از جای‌شان فروریختند؛ انگار زیر یک درخت سیب ایستاده باشی و کسی تنه‌ی آن را تکان بدهد.... مشتریان افسرده در حال خارج شدن از مغازه زمزمه می‌کردند: رام رام دیرام دام». و از همین جا تغییر ناملموس و تدریجی افکار شخصیت‌ها شروع می‌شود. و مغازه‌ی خودکشی تبدیل بهمغازه‌ی خودشناسی می‌شود.

اما مسئله‌ای که به طرز نامحسوس آمده تا در ذهن مخاطب اثر کند، تاکید بر همسایگی مرکزی به نام "مجتمع مذاهب از یاد رفته" است. مطلبى که بیش از همه ذهن من را وادار به تأمل کرد. اما همچنان نتوانست نتیجه‌ای به دست دهد! حتی با جستجو در عقاید نویسنده و نگاهی به کتاب دیگرِ ترجمه شده‌اش(آدم‌خواران) چیزی عایدم نشد. خوش‌بینانه خواهد بود اگر از چنین زاویه‌‌ای به این مسئله نگاه کنم، و خیال کنم مقصود نویسنده از طرح چندین باره‌ی این مسئله این هست که؛«ماحصل از یاد بردن مذاهب و تشکیک در باور به حقیقتِ رستاخیز، جز پوچی، آرمانی دیگر نخواهد داشت».

و در قسمتی از داستان می‌خوانیم:«لوکریس و میشیما از در پشتی به مکان مقدس قدیمی برگشتند که الان به مغازه‌ی خودکشی بدل شده بود». هدف نویسنده از ترسیم این فضا چه می‌تواند باشد؟ مکانی مقدس که حالا تبدیل به مغازه‌ی خودکشی شده است و در روبروی مجتمعی به نام مذاهب از یاد رفته قرار دارد! باز هم دلم می‌خواهد خوش‌دل و خوش‌بین باشم. شاید نویسنده می‌خواهد بگوید؛ اگر عقاید حاکم بر مکان‎های مقدس محترم شمرده می‌شدند و در عمل پیاده می‌گشتند شاید هرکسی در وجود خودش یک آلن داشت و دیگر نیازی به منجی‌گری او نبود!

تناقض‌ها گه‌گداری در روند خوانش متن تزاحم ایجاد می‌کرد. خانواده‌ای که رسالت خودشان را آرام کردن مردم با مرگِ آسان می‌دانند، چطور برای دیگران در این جهان نقش و رسالتی قائل نیستند و آن‌ها را به سمت مرگ سوق می‌دهند؟

و پسرکی که به پدرش می‌گوید:« بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی، یه چراغ روشن نمی‌کنی؟» چرا باید در انتهای داستان دستش را از طناب نجات بکشد و خودش را به کام مرگ بفرستد؟ آن هم با توجیه اینکه « مأموریت آلن به پایان رسیده بود.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نمی‌دانم...

🔹

 

نمى‌دانم چه می‌خواهم بگویم؟!

کجا و از که من باید بگویم؟!

 

خودم گم گشته‌‌ام در این بیابان

در این شوریده بازارِ پریشان

 

مگر باید شبیه لاله‌ها بود؟

ز آتش گونه‌ها را سرخ بنمود؟!

 

مگر باید ز جام عشق نوشید؟

در این دشت بلاخیز آهوان دید؟!

 

مگر باید پر پروانه بوسید؟!

به عادت، عطر و بوی اوج بویید؟!

 

زمین بذر جسارت از تو خواهد

که در دام رسوم بد نیفتد

 

تو در این دامگه با خود چه داری؟!

علف بی بار و بن، یا سروِ کاری!

 

🔹

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

مردمِ این جان‌شهر

🖋

 

#خرده_افاضه (١٣)

#مردم_این_جان‌شهر

 

 

و حالا برایتان بگویم از مردم این جان‌شهر، که بدجور مرام دارند. این بدجور که می‌گویم کرور کرور حرف پشت سرش خوابیده ها! از آن بدجورهای ناجور! یعنی هرنفرشان برای خودشان دائرة‌المعارفِ مصورِ متحرکِ مرام و معرفت هستند.  

طوری‌که خدا نکند باهاشان خویشاوندی داشته باشی یا اتفاقی یک لیوان آب به دستشان داده باشی؛ تا نمک‌گیرت نکنند بی‌خیالت نمی‌شوند. باید از نمک سفره‌شان بخوری! اگر هم نخوری به خوردت می‌دهند. اصلا مگر می‌شود نخوری؟ چنین جسارتی را از کجا به جیب زده‌ای؟ آخر وقاحت تا این حد؟ 

خلاصه که باید یک نانی، نمکی، پنیرکی به خوردت دهند. بعد هم چند روز یکبار جلو چشمشان درآیی و خوش‌دستی کنی. و اگر بلدش نباشی، لااقل خوش‌لفظی کنی تا یقین حاصل کنند تو هم اندک مرامی داری. 

 

بدجور دلبسته‌ی اجتماعاتشان هستند. از همان بدجور های ناجور! دلبسته که چه عرض کنم، جزو ضوابط چشم‌ناپوشیدنیِ جامعه‌ی جان‌شهری‌هاست! یعنی اگر زبانم لال، یکی‌شان حتی درپای مرگ و بیماری هم باشد باید به جمعشان بیاید. که اگر نیاید مُهرِ بی‌وفایی به پیشانی‌اش داغ می‌کنند. و اگر به دست بیماری نمیرد با زخم زبان‌هایشان بی‌شک می‌کشندش. مسلمان نشنود، کافر نبیند. بعد هم انگار نه انگار که بخت‌برگشته را به زور به مجلس کشانده‌اند؛ نگاه سالم اندر مریضی به چشمان غمزده‌اش می‌اندازند و می‌گویند:«آخی! راضی به زحمتتون نبودیم.»

 

حالا از آن بدجورتر! وقتی یکی‌شان یک مریضی ویروسی گرفته بازهم باید به گِردشان بیاید، که اگر نیاید به تریج قبای‌شان برخواهد خورد و به باد گلایه‌اش خواهند گرفت.و اصلا مهم نیست که با آمدنش هزار نفر دیگر هم مبتلا خواهد شد.

 

یک شیر پاک‌خورده هم پیدا نمی‌شود بهشان بگوید؛« کاکو دوست داشتن اینه که سلامتی رفیقت، مهم‌تر از باهم بودنتون باشه» درست مثل آن تعریف عمومی عشق که می‌گوید؛« تو اگه خوشبختی معشوقت رو بخوای عاشق واقعی هستی نه این‌که صِرفِ بودن در کنارش رو عشق معنا کنی»

 

خلاصه! این جمعیت باصفا هر چیزی که جمعشان را برهم زند بهانه‌ای بیش نمی‌دانند! وقت دورهمی هرچه کار و درس و زندگی و مشغله هست، باید به سطل آشغالِ اى‌کاش‌ها انداخته شود. وگرنه نقض معرفت محسوب می‌شود و اینجاست که از غایت تعصب خونشان به رنگ جوهر بزم‌نامه درمی‌آید! 

 

اگر اهل نظم و برنامه‌ریزی هم باشی، جزو ناقضان قوانین به حساب می‌آیی و مشمول بند تکفیر. آنوقت در زمان دورهمی هی بر سرت می‌کوبند بلکه از این راه ناصواب بازگردی، و مخل شب‌نشینی‌شان نشوی!

 

تا وقتی جوان‌اند با خوش‌دستی‌ها و خوش‌لفظی‌ها سطل آشغال ای‌کاش‌ها را پر می‌کنند. و در زمان پیری دانه دانه از سطل بیرون می‌کشند و آه از نهاد برمی‌آورند. بعد هم لعن چهارضرب به ناف زمان می‌بندند که مجالی برای تحقق آرزوهاشان نداد. 

 

از حق نگذریم، مردم جان‌شهر بسیار دوست‌داشتنی‌اند. در کمال بخشش، از جان و دل برای عزیزانشان مایه می‌گذارند. بدجور باحال تشریف دارند. و به یقین، جان‌شهری‌اند. فقط به‌گمانم جاده‌ی اولویت‌ها را گم کرده‌اند. فرع را به اصل ترجیح داده‌اند. و از این رو مقصد برایشان نامعلوم است.

 

قدیمی‌ها گل گفته‌اند؛ «شاهنامه آخرش خوش است.»

من هم به این آخرِ خوش امیدوارم.

 

 

 

#تبلور_مهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل