📝
#داستان_کوتاه_تبلور_مهر
#دو_جلوه_ی_نور_در_یک_آبگینه
مردى گندم گون،با قدى متوسط و شانههایی پهن، از در اتوماتیک بیمارستان داخل شد. بارانیاش با آن درزهای نسبتا وارفته نشان از کهنه بودنش میداد. چتر خیساش را بست و درون کیف چرمی قهوهایاش گذاشت. از صدای خرچ و خورچ کفشهایش میشد فهمید که مسیری طولانی زیر باران بوده است. موهای مجعد سیاه رنگش تناسبی با چشمان آبی رنگش نداشت. چیزی شبیه عروسکهای نامأنوس بود.
فرامرز طوری که انگار در انتظارش بود، از فاصلهی دور خود را به او رساند.
- چرا پیاده اومدی؟ اونم زیر این بارون؟ ماشین نیاوردی؟
مرد دستی به موهایش کشید و با لبخندی از روی رضایتمندی گفت:
- پاییز سرد و خشکه، درست مخالف طبع کلىِ من. پیاده اومدم که نشاط پیدا کنم.
فرامرز همانطور که در اتاقش را باز میکرد زیرلب غرولند کرد؛
- خب فریبرز ، از راه نرسیده شروع نکن! چی میل داری؟ بگم قهوه بیارن؟
- خب اگه قهوهاش تازه باشه چرا که نه...
- دیگه کهنه و تازه نداره که. آقا بهروز دوتا قهوه لطفا.
- بگو عسل هم بیارن.
- ما اینجا عسل نداریم داداش. خونهی مادر خدا بیامرزمون نیس که. راستی وضعیت اون بیمارت چطور شد؟
- هیچی. بلطف دوا درمون شماها مرد!
ابروهای فرامرز در هم رفت و با صدایی گرفته گفت؛
- اون که بیمار تو بود. چرا ما؟
- چون خونوادهاش به زور بستریش کردن.
- ما که ادعایی نداریم عزیزم. خودمونم میگیم که تو مرحلهی آزمایش و تحقیق هستیم.
- تا مراسمات تحقیقات شما پیش بره که دیگه هیشکی زنده نمیمونه.
- چاره چیه؟
- چاره دست حکماست. ما با کلی آزمایش روی اثرات روغن بنفشه، نتایج شگفتانگیزش رو تو روند بهبودی بیماران کرونایی اعلام کردیم.اما واکنشها چی شد؟
- منظورت از ما کیه؟
- ما متخصصین طب سنتی.
- عزیز من کدوم تحقیق؟ کدوم آزمایش؟ با نتیجهی تجربی که نمیشه تجویز دارو داد.
- میشه برادرم. همونطور که حکمای سنتی ما با تجویز داروهای گیاهی مثل انار، آلوبخارا، سرکه و استعمال عطریات و بخوراتی مثل عود، صندل و گلاب، طاعون رو از تن بیمار خارج میکردن.
- خب من مقاومت نمیکنم. اصلا به عنوان رئیس این بیمارستان میگم؛ بفرما عزیز من، اینجا ۱۴۸ تا مریض کرونایی رو تخت هستن. بفرما روغنت رو بمال ببینیم فردا مرخص میشن؟
فریبرز پوزخندی زد؛
- فکر میکنی من دارم دروغ میگم؟شماها هیچوقت ما رو قبول نداشتین! هیچ وقت.همیشه عاقلترینها جزو منفورترین ها در جامعه بودند.
با صدای باز شدن در، سر هر دو برادر به پشت چرخید؛« آقای دکتر مریض تخت ۳۱ تنفس نداره. بچهها دارن روش CPR انجام میدن. چیکار کنیم؟»
فرامرز به سرعت به سمت سالن دوید. فریبرز نفس عمیقی کشید و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش را به سقف اتاق دوخت. چراغ های زرد و نارنجی و سفید، مردمک چشمهایش را برای بستن تحریک کرد. و خسته از راه آمده خوابش برد.
دستی به آرامی روی شانهاش نشست؛
- داداش پاشو بریم. بچهها توخونه منتظرن.
فریبرز چشمانش را که باز کرد، نگاهی به ساعت سیتیزناش انداخت.
- یعنی من سه ساعته خوابیدم؟
- آره، من یه جراحی سرپایی داشتم. برچسب «مزاحم نشوید» چسبوندم در اتاق که راحت استراحت کنی.
- آخرش هم اون قهوهی کهنهات کار دستم داد. مزاج قهوهی کهنه به شدت سرده.
- شرمنده که بهارنارنج و بیدمشک و سکنجبین اینجا پیدا نمیشه.
فریبرز لبخند ژکوندی گوشهی لبانش نشاند. جعبهی کوچک سبز رنگی از جیب داخل بارانیاش برداشت. چند دانهی بلورین ریز کف دستش ریخت و خورد.
- این چیه دیگه؟
- نمک دریا. چند پر نمک دریای خالص بهترین پیشگیری کنندهی کروناست.
- پیشگیری کنندهای جز رعایت پروتکلها نمیشناسم.
- من که بدون هیچ ماسک و ضدعفونیای، با همین چند پر نمک دریا مریضها رو ویزیت میکنم. تا الان هم که کرونا نگرفتم.
- بگیر این ماسک رو بزن و سفسطه نکن.
- هرموقع من به توگفتم ماسک نزن، تو هم حق داری بهم بگی ماسک بزن.
فرامرز زیر لب «لااله الا الله» میگفت و با گونههای سرخ شده وسایلاش را جمع و جور میکرد.
از در اتاق که خارج شدند دکتر عظیمی با آن دستهای گره خورده جلویشان سبز شد؛
- دکترفرامرز، بلاخره توفیق پیدا کردیم برادرتون روملاقات کنیم. شگفتا از این همه شباهت. فقط اگر اشتباه نکنم چشمای آقای دکتر ما سیاه رنگ از تنور دراومده.
فرامرز همانطور که دکمههای پالتوی زرشکیاش را میبست گفت؛
- و همینطور دوبرادر پزشک. یکی از نوع سنتی و یکی از تیپ مدرن.
دکترعظیمی نگاهی سرشار از ناسازگاری به فریبرز انداخت و با صدایی بلند گفت؛
- اوه... عجب آشنایی پربرکتی. خب جناب حکیم شماها میفرمایید که ادرار شتر به جای واکسن به تن مبارکمون تزریق کنن؟!
فریبرز چشمهایش را درشت کرد و ابروهای پرپشتش را بالا برد؛
- خجالت داره آقا... شما پزشک این مملکت هستید. شما نباید یک همچنین حرکت ناشیانه از طرف یک فرد خاطی رو به پای طب کبیرسنتی بذارید! این طرز از صحبت، اون هم در اولین ملاقات قباهت داره.
دکتر عظیمی لبخندی زد و دستهایش را به نشانهی احترام گرفت؛
- جسارت نباشه حکیم. بلاخره ماسک نزدید. خیال کردم واکسنی، واکسنطوری، چیزی تزریق کردید که به ماها نمیگید.
فرامرز سویچ ماشین را به سمت فریبرز گرفت و به آرامی گفت؛
- شما بفرمایید تو ماشین. بچهها منزل منتظرن. من الان میام.
فریبرز سویچ را از لابلای انگشتان برادر کشید؛
- امروز جهان مدرنیته دربرابر آموختههای استادم ابوسینا به زانو دراومده. وقتشه که به خودتون بیاید جناب دکتر. البته اگر از شر این ویروس جان سالم به در ببرید.
و با قدمهایی تند از سالن بیمارستان خارج شد.
صدای قهقهی دکتر عظیمی در سالن پیچید.
فرامرز همانطورکه عینک دودی را مقابل چشمانش جای میداد، گفت؛
- دکتر شما دیگه چرا؟ هرچی باشه ایشون تو این زمینه کلی تحصیلات و سوابق علمی و تخصصی دارن. نباید اینطور باهاشون برخورد میکردین.
- خب حالا ایشون رو به خاطر گل روی شما با هزاران اغماض و توجیه قبول کردیم. با این همه حکیم و طبیب ساختگی که پول مردم رو به جیب میزنن چه کنیم؟
- مسامحه آقا.... مسامحه!!! فعلا بدرود.
فرامرز کنار ماشین رسید به دوروبر نگاهی انداخت. سویچ ماشین را جلوی پنجره دید. اما فریبرز آنجا نبود.