💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۰ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوای آشیانه

هوای آشیانه زد به سرم

هوای آشیانه‌ی دور...

هوای آشیانه‌ی گم‌گشته در سواحل نور

 

هوای شمع جدامانده از نوای شب‌پره ای؛

که در سیاهیِ شب

به شوقِ تلاقىِ دل‌ها می‌کند عبور

 

هوای نم‌زده‌ای

که با اشارتِ صبح مى‌رسد به حضور

و آن سپیدیِ مهتاب

که از میانِ خرمنِ نِى، می‌کند ظهور...

 

هوای آشیانه زد به سرم،

هوای آشیانه‌ی دور....

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نمی‌دونم چی‌چی نوشت!

#نمی‌‌دونم‌چی‌چی‌نوشت 

:)

 

می‌گوید طنز بنویس!

آخر منِ سرتا پا هجوِ زاید و حشوِ زایل، مگر به‌تنهایی مجسمه‌ی بی تمثال طنز فکاهی نیستم؟!آخر من با این شعرهای از کنه باطل، و از بن ساقط  را چه به طنز؟

طنز یک روح ظریف می‌خواهد که مدام قلقلکش دهی و خنده‌‌ها کند و چهره‌ها بخنداند.

حالا بیا و هی زور بزن که خروجی‌اش باب امیال باشد.

اما دختر «میرزا ممد خان قوزیده بند قراچورلو» را اگر بخواهی، شاید یک شیله شوربایی برایت دست و پا کند. راستش منِ کلاغ زده که هنوز کلاف سردرگم این کوچه‌های بی در و پیکرم را چه به این اِنقُلت‌ها؟

آخر این بنده‌ی چاکر « آ شیخ دذزذزلنرزژطنن خان ماذلبن» که جوهره‌ای ندارد در وجودش.

دیروز آن بچه‌ی سیاه سوخته‌ی یک، یک ونیم ساله را دیدی که گم شده بود؟ هرچه می‌گفتیم نام دده بابایت چیست؟ می‌گفت:« تقی تقی تقی تقی»

حالا من و آشیخ بی‌کفن از صبح کله خروس تا خود زوزه خوان گرگ کل شهر را برای هر تقی که میافتیم نشان دادیم و هیچ کدام دده‌ی این گور به گور نبود!

آخر سر، با پای خسته و کله‌ی سنگین نشستم و برای ننه سکینه ماجرا را گفتم. این ننه سکینه شیر بز خورده است و همه‌چیز حالی‌اش هست. 

گفت:« آی قیز اوشاغین الینده جیغجیغا واریدی؟»

گفتم:« آره ننه دستش جغجغه بود»

گفت: « ننه‌ن اوسّون او جیغجیغانین سسین چیخادیردى»

از آن روز من دیگر آن بلقیس سابق نشدم که نشدم!

از آن روزی که ننه گفت:« بچه به هوای جغجغه می‌گفت تِق تقِ تِق تِق ! نه تقى تقى تقى تقى»

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

درد دوبینی

▫️

 

بلورِ چَشمِ سیاهم،

گرفته دردِ دوبینى...

 

سرشتِ تنگِ وجودم، 

دچار گشته در افراطِ صعبِ خوشبینى...

 

و اخترِ سرخِ سپهرم،

متارکه کرده است هرچه خودبینى...

 

جهان خفه گشته است در غروبى سست،

اما؛

من از یمین و یسارش طلوع مى‌بینم.

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

زین راهِ بى‌نهایت

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#زین_راه_بى_نهایت

 

استاد اصرار دارد نهار را در رستوران ایتالیایى «ناپولی» بخوریم. اما من معذب‌تر از همیشه برای قرار بعد از نهار تاکید می‌کنم. استاد کوتاه نمی‌آید. می‌گوید حرف‌های مهمی برای گفتن دارد. بند کیفم را روی دوش‌ می‌اندازم، کش چادرم را جابجا می‌کنم و راه می‌افتیم. با خودم فکر می‌کنم برای صحبت‌ کردن، رستوران سنتی قطعا جای مناسب‌تری می‌توانست باشد. اما جرأت مطرح کردنش را ندارم. ساعت ۱۲:۳۶ از درب اصلی دانشگاه خارج شدیم. استاد همانطور که کنار خودروی سفید رنگش ایستاده بود گفت: 

• چطوره پیاده بریم؟! 

• استاد هر طور شما بفرمایین. 

• می‌دونی که یه ساعت و نیم راهه تا اونجا. 

• بله، البته با کندروی من شاید بیشتر هم بشه. 

• با من که هستی باید تند بیای. 

 

دلم می‌خواست بگویم؛ «آخه این چه کاریه؟ از ساعت ۸ تا الان کلاس داشتم. حوصله‌ی تندروی رو‌دیگه ندارم.» اما با یه لبخند ملیح، یک «چشمِ» جاندار حواله‌اش کردم و راه افتادیم. 

 

• خب الان سوالت رو دوباره بپرس. 

• هیچی استاد. راستش هرچقدر فکر می‌کنم می‌بینم دیگه انگیزه‌ای برای حل مسائل دشوار فیزیک ندارم. آخرش که چی؟ 

• برای بلندمدت برنامه‌ای داری؟ 

• خب می‌خوام تا دکترا بخونم، استاد دانشگاه بشم. 

• خوبه... 

• خوبه ولی ۱۲ سال دیگه بخوام یه سری نظریات و فرضیات و معادلات ساخته‌ی دست بشر رو بخونم و بعدش هم ۳۰،۴۰ سال به بقیه تدریس کنم. آخه چه فایده‌ای داره. 

• من که سررشته‌ای تو فیزیک ندارم ولی اونطور که استاد اشرفی می‌گن تو فوق‌العاده با استعدادی. 

• بله متاسفانه. 

روی نیمکت می‌نشیند و مرا هم دعوت به سکون می‌کند. استاد به عمد من را به آن رستوران می‌برد تا از بالای شهر عبور کنیم. و شروع می‌کند به تعریف و توصیف از معماری مدرن ساختمان‌ها و بناها. و تاکید زیادی بر جهش دنیای مدرن می‌کند.می‌گوید این نقطه از شهر بوی تمیزی می‌دهد. سرسبزتر از دیگر نقاط است. آب نمای پارک روبرویمان را نشان می‌دهد و از طراحی ویژه‌اش سخن می‌گوید. از مقاومت و سرسختی درخت‌های سرو و صنوبر قسمت جنگلی پارک می‌گوید. دلم می‌خواهد بپرسم هدفش از گفتن این حرف ها چیست. روسری سبز و کرم رنگش را دور چهره‌ی بی‌آلایش گندمی‌اش جابه جا می‌کند. در چشمانم زل می‌زند و می‌گوید: 

• خب اگه نخوای فیزیک بخونی پس چیکار می‌کنی؟ 

• می‌خوام برم حوزه. 

• همینقدر که تو فیزیک مهارت داری، به دروس حوزه هم علاقه‌مند هستی؟می‌تونی به تبحر کافی برسی؟ 

• حداقل اونجا درسایی می‌خونم که به درد دنیا و آخرتم بخوره. 

• فکر کردی که توی دنیا قراره به چه دردت بخوره؟ 

 

چشم‌هایم روی سنگ فرش زیر پایم می‌لغزند. کمی فکر می‌کنم و سریع می‌گویم: 

• خب می‌شم استاد حوزه. 

 

استاد می‌ایستد. از بوفه‌ی روبرویمان دو عدد آب معدنی می‌خرد. یکی را دست من می‌دهد و می‌گوید تا دیر نشده باید راه بیفتیم. وگرنه غذای رستوران تمام می‌شود. آن وقت باید این شکم‌های قار و قور کن را میهمان کلوچه و آبمیوه کنیم. 

 

در تمام مسیر، استاد از فلسفه‌ی آفرینش و جهان بینی‌ مدرن و فانتزی‌های دنیای امروز حرف می‌زد. هزاران بار این مسیر را رفته و آمده‌ام. اما هیچ‌گاه متوجه ظرایفی که استاد در راه نشانم می‌داد نشده بودم. نمادها و طرح‌هایی که در نمای خانه‌ها، روی سازه‌ها و حتی معابر بودند، در کنار استاد معنا میافتند، حرف می‌زدند و از پیشینه‌ی تاریخی و تطور دوران سخن می‌گفتند. 

مدیر رستوران استاد را می‌شناخت. به محض ورودمان، برای خیر مقدم می‌آید و بعد به زبان ایتالیایی چند کلمه‌ای می‌گویند و ما را به قسمت وی‌آی‌پی راهنمایی می‌کند. من هموز در حیرتم از اینکه استاد دانشگاه اخلاق اسلامی هم مگر می‌تواند ایتالیایی حرف بزند. استاد منوی غذا را در اختیارم می‌گذارد و می‌رود تا دست‌‌هایش را بشوید. به جای منوی غذا به حرکات استاد خیره می‌شوم. دست‌های خیسش را به انتهای چادرش می‌کشد تا گرد و غبار ناشی از پیاده‌روی را پاک کند. پاهایم گز گز می‌کنند و هنوز نفس‌هایم از شماره نیفتاده‌اند. استاد صندلی را جابجا می‌کند و می‌نشیند. 

• خسته که نیستی؟ 

• نه استاد خیلی خوش گذشت. 

• غذاتو انتخاب کردی؟ 

 

سریع به منو نگاه می‌کنم و نام یکی از غذاها را سرسری می‌گویم. او هم برای خودش یک غذای رژیمی انتخاب می‌کند. این زن چقدر مراقب سلامتی و تناسب اندام خودش هست. آن هم در این واویلای بی‌تحرکی و پشت میز نشینی ها.  

باز هم می‌خواهم از دغدغه‌هایم بگویم و اهدافی که پشت دیوار ذهنم در انتظار جولان هستند. اما جرأت بیان ندارم. می‌ترسم استاد مقید به سنت‌های گذشته باشد و صحبت کردن سرسفره را برنتابد. 

به دور و بر سالن رستوران نگاهی می‌اندازم. درست در میز روبرویی‌‌مان، زوج جوانی نشسته‌اند. پسر پیشخوتن را صدا می‌کند و دستور پخش موزیک شادتری را می‌دهد. دخترجوان کیک موزی را با عشوه‌ی تمام برش می‌دهد. یک تکه از آن را به لب‌های قلوه‌ای خون رنگش نزدیک می‌کند. دهانش را که برای بلعیدن باز می‌کند، صحنه‌ی خنده‌داری می‌شود. صحنه‌ای که عجیب توی ذوق می‌زند و باعث رمیدن می‌شود. اما پسر جوان بی‌توجه به حفره‌ی عمیقی که در مقابل چشمانش گشوده می‌شود به تماشای دختر می‌نشیند. پر واضح است که به انتخابش اطمینان دارد و دل به جوارح آن دختر جوان سپرده است. رو به استاد می‌کنم و می‌گویم: 

• من با دیدن این صحنه‌ها مصمم می‌شم که به حوزه فکر کنم. 

• کدوم صحنه‌ها؟ 

• همین وضعیت جامعه. 

• وضعیت جامعه رو مگه ما می‌سازیم؟ 

• منظورم اینه که هرچقدر تو‌حوزه‌ی مسائل دینی آگاهی بیشتری داشته باشم، بهتر می‌تونم با جوون‌هایی که تو منجلاب گناه کیر کردن صحبت کنم و متقاعدشون کنم. 

• به نظرت اون‌ها خودشون قبول دارن که تو منجلابن؟ 

• بنظرم نه، شاید هم فکر مى‌کنن زیادی آزادن.  

دختر جوان رو به ما می‌کند و خرده کیکی را از روی لب‌های قرمزش بر می‌دارد و نگاه تلخی به ما می‌اندازد. 

• بنظرت معنای نگاه این خانوم به ما چیه؟ 

• شاید می‌خواسته از این آزادتر هم باشه ولی ما رو مانع می‌بینه. 

• آفرین، دقیقا. نگاهشون به مبلغان دینی از این هم تلخ‌تر هست. 

آهنگ شاد ایتالیایی در رگ‌های رستوران جاری می‌شود. استاد چشمکی به من می‌زند و با اشاره می‌فهماند به او نزدیک‌تر شوم. 

• لیلا جانم، تو این وضعیت، هرچقدر شخصیت تو آکادمیک‌تر، جسورتر، دینامیک‌تر باشه، بیشتر جذب تو می‌شن. بذار جهان از پویایی ذهن و اندیشه‌ات در شگفتی باشه.  

• منظورتون رو دقیق متوجه نمی‌شم استاد. 

• می‌خوام بگم تاثیر نفس یک استاد خبره‌ی فیزیک، تو جهانی که علم برای همه دارای ارزش و اعتباره، بیش از یک مبلغ دینی هست. در کنارش مبانی فکری‌ات رو بالا ببر. اون‌وقت می‌تونی تاثیرگذار باشی.  

نگاهم روی گل‌های ریز و براق بافته شده بر رومیزی می‌ماند. زمان سریع تر از همیشه می‌گذرد. لبخند استاد شیرین تر از همیشه می‌شود و می‌گوید : 

• سریع غذاتو بخور که کلی راه پیاده داریم برای برگشت. 

دخترجوان نگاه ناملایمی به من انداخت. نگاهمان در هم گره خورد. ناخودآگاه لبخند، خودش را روی لب‌هایم جا داد و نگاهم لبریز از مهربانی شد. نگاه دختر سُر خورد و روی سرامیک‌ براق رستوران فرود آمد. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

انگیزه

🖋

 

#خرده‌_افاضه

#انگیزه

 

 

من هروقت بخواهم تا کُنه یک مطلب بیاندیشم، ابتدا چنگ مى‌اندازم گردن آن استاد از همه‌چی باخبر،آن صاحب امثال و حکم، آن گردآورنده‌ی چرند و پرند، آن مصحّحِ دواوین، آن علّامه‌ی مشرق زمین، جناب دهخدای محتشم.

آخر هر چه در چنته دارد روی می‌کند و می‌گوید؛ تبلور! بیش از یک بار سراغ یک واژه نیا... نگذار خیال کنیم خرده‌افاضه نویسمان خرده ذهن هست. آن خرده حافظه را در سرکه نخوابان، کمی هم از حفره‌هایش کار بکش.

بلأخره به هزار خواهش و تمنا در چشمان نافذ استاد می‌نگرم و می‌گویم؛ حالا اینبار مرحمت بفرمایید و معنای دهخداییِ «انگیزه» را تقریر کنید. باری تمام تلاشم را به کار می‌گیریم که فراموش نکنم.

علامه یک ابرویش را بالا می‌اندازد. چینِ پیشانى‌اش روی ابروی دیگر جاخوش می‌کند. گچی به دست می‌گیرد و با دستخطی شکسته روی دیوار می‌نویسد؛ « تبلور! تو دقیقا شش ماه و چهارده روز و هشت ساعت و سی و شش ثانیه قبل معنای این واژه را از من طلب کرده بودی، اما دوباره می‌گویم برایت. "سبب و باعث چیزها" را انگیزه می‌گویند.»

 

آن ریقِ رحمت را سرکشیده، براى سه تا کلمه و یک حرف عطف و یک علامت جمع چقدر بورمان کرد!

 

یار باقى، صحبت باقى، برویم سر اصل مطلب.

این سبب و باعث چیزها، چه چیزها را که سبب و باعث نمى‌شود. بزرگ‌ترینش همین آغوش بی‌قرارِ زن است که تا با حجمِ ظریف و لطیفِ تنِ یک نوزاد پر نشود آرام و قرار ندارد. عجب انگیزه‌ایست حس بی‌مثال مادری! حاضر هستی نه ماه هرچه ویار و سنگینی و دردعضلات و سختی‌ست به جان بخری برای داشتن یک قوقولی مقولی که نق و نوقش را به هوا مى‌اندازد. و تو باز هم با شیره‌ی جانت آرامش می‌کنی.

یا دخترجوانی را می‌بینی که بالای داربست طبقه‌ی هفتم بنایی نیمه‌کاره ایستاده و نقشه‌ی ساختمان را ریز به ریز تشریح می‌کند. برای آن‌که دل به دنیای مهندسی با معادلات پیچ در پیچ‌اش داده است.

گاه مردی پیش‌بند به گردنش می‌آویزد و دستکشی به دست می‌کند و پیتزای فسنجون بار می‌گذارد. چون عاشق آشپزی و ترفند امتزاج طعم‌ها و ادویه‌هاست.

این سبب و باعث چیزها، از دورن سنگِ سخت، گُلى نازک و نرم پدید مى‌آورد. و از میان توده‌های نرمِ خاک، تنه‌ی تنومند درخت را به طبیعت عرضه می‌دارد.

این «انگیزه» است که جریان امید را در شریانِ زندگى جارى مى‌سازد و انسان را از زمین مشترکی که در آن است، گاه به اوجِ زمان مى‌رساند، گاه به کهکشان دیگر فرامی‌خواند، گاه به ابعادی فراتر از آن می‌کشاند و گاه روح آن‌قدر تعالی می‌شود و در این مسیر به عوالمی می‌رسد که در مخیّله‌ی علم هم نمی‌گنجد.

این انگیزه هرچه هست آن‌قدر تنوع در سرنوشت آدمیان می‌زاید که همچون اثر انگشت سبابه‌شان منحصر به فرد می‌شود.

انگیزه را باید از درون جست. آنگاه که درگیر طیف‌های گسترده‌ی روزمرگی‌ها هستی، درست آنجا که منشورِ دلت رنگین‌کمانی می‌شود، نقطه‌ی عطف زندگانیِ تو همان‌جاست. باید آن را بگیرى، ضبط کنى، تکرار کنى و آن‌قدر اهتمام داشته باشی که خودت هم در آن رنگین‌کمان رنگ بگیری و رخشان بتابی. چونان‌که رشکِ آفتاب را برآورى.

 

چشمانت را ببند و به جرعه‌نوشیِ ابیاتِ «مولانا» چنین بنشین؛

 

« به درون توست مصری که تویی شکرستانش

    چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری

    شده‌ای غلام صورت به مثال بت پرستان

    تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری »

 

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

در امتداد تحول

🔸

 

 

جهان، در امتدادِ تحول،

و زیرِ چرخِ "فراخود"،

دچار دردِ "نهاد"یست،

که در پناهِ "خود" آرام گشته است...

 

من از میان سکوتِ سیاه و سردِ شبانگاه،

صداى ناله‌ی سرخِ ستاره مى‌شنوم؛

که از درخشش خورشید؛

جاى مانده است.

 

و جا زده‌اند چاله‌های فضایی به جای او، خود را...

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

آتشى در عمارت

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#آتشى_در_عمارت

 

هیچ وقت نفهمیدم چشاى خانجون چه رنگیه. 

شباى چله اگه بارون میومد چشاش خاکستری مى‌شد. تابستونا که قد راست می‌کرد برام از روی درخت حیاط، سیب بچینه چشاش انگار کهربایی می‌شد. 

اما لحظه‌ی سال تحویل که کاسه‌ی فیروزه رو می‌گرفت دستش تا روی سبزه آب بپاشه، چشاش درست لاجوردی می‌شد. 

 

عصرای پنج شنبه با خانجون می‌نشستیم دور حوض آبیِ حیاط خونشون. یه تیکه از  لواشکای رنگارنگی که درست کرده بود، می‌ذاشتیم روی زبونمون تا خیس بخوره.  

بعد زنبیلش رو‌پر از خوردنی می‌کرد و دور میفتادیم تو روستا و‌ به هر حیون زبون بسته که می‌رسیدیم، بسته به مذاقش، سبزه و‌دونه و پوست مرغ می‌داد. 

اما به خرِ سیاهِ مش رحیم که می‌رسید، می‌گفت:« دختر نزدیکش نشی ‌هاااا، اون خره شیطون رفته تو‌جلدش. هرکى نزدیکش بشه براش پشتک میندازه.» 

منم همیشه مثل طفل شیر پاک خورده ازش دور مى‌شدم و به حرف خانجون گوش می‌دادم. 

ولی اونسری دلمو زدم به دریا و گفتم: «خانجووووون.... شیطون می‌ره تو جلد خرا ؟» 

چادر گلگلی‌اش رو گرفت تو دندونش و انگار که بخواد یه مگس مزاحم رو از جلو چشش کنار بزنه، بهم تنه زد و گفت:« تو کاری به این کارات نباشه.» 

اما من دست بردار نبودم. « من دیگه بزرگ شدم، باید بهم بگی وگرنه....». ابروهای پهنش که از وقتی آقا بزرگ فوت کرده بود دست هیچ آرایشگری بهش نخورده بود، رفت تو هم و با صدای گرفته‌ای گفت: « حالا دیگه توی ووروجک منو تهدید می‌کنی؟» گفتم: « حالا دیگه خودت می‌دونی. اگه نگی به کلِ دِه مى‌گم شبا کلاه شاپوی آقابزرگ رو بغل می‌کنی و می‌خوابی.» 

یه کم جلوتر رفتیم. جلوی دیوارِ باغِ گلابىِ آقا بزرگ، چند تا تنه‌ی درخت بریده بود. خانجون چادرش رو جمع کرد و نشست رو یکیشون. منم نشستم کنارش و زل زدم تو‌چشاش. بازم معمای سخت تشخیص رنگ چشاش... . گفتم: « بگو دیگه خانجون جونجونم» 

 

یه ورپریده‌ی کشدار زیر لب گفت و ادامه داد: 

« ننه‌ام خدا بیامرز برامون تعریف می‌کرد که: 

 از خیلی سال‌ها پیش، خاندان بزرگ دهِ بالا با خاندان دهِ پایین اختلافِ آبا و اجدادى داشتند. تابحال دعوا و جدالی انقدر طولانى بین دو خاندان دیده نشده بود.همه‌چی از یه رقابت ساده و حسادت شروع شده بود و روزبه روز اوضاع بدتر می‌شد. 

ننه‌ام می‌گفت بدتر از همه این بود که خونه‌ی این دو تا خاندان درست تو مرز ده بالا و ده پایین بود. یعنی باهم همسایه بودند. آخه سرسبز ترین جای اون منطقه همونجا بود. نوکرای عمارت ده بالا می‌تونستند از ایوان بزرگی که به عمارت ده پایین مشرف بود ، همه‌ی تغییرات رو ببینند. از اونجا برای خان خبر می‌بردند که عمارتِ ده پایینى‌ها هر روز باشکوه‌تر و‌مجلل تر از قبل می‌شه. و این، آتش حسادت و کینه‌‌ی خان ده بالا رو شدیدتر می‌کرد. مش قنبر، عموی بزرگ خان ده بالا با اینکه از خانواده‌ی صاحب نام روستا بود، پیرمرد پررو و بی‌فرهنگ و بی‌هنری بود و نفرت شدیدی نسبت به ده پایین داشت. اما علاقه‌ی دیوانه‌واری به اسب، و اسب‌سواری داشت. با اون سن زیاد ، دائما مسابقات اسب سواری شرکت می‌کرد و به شکار گنجشک و آهو می‌رفت. 

پسر خان ده پایین هنوز هجده سالش نشده بود. اما هیکل و اندام متناسبش چشم و دل همه رو با خودش می‌برد. وقتی بهروز به دنیا اومد، مادرش سر زا رفت. اون خودش رو تنهاتر از همه می‌دید. برای همین، می‌خواست به هر قیمتی خودش رو به همه ثابت کنه و به هیشکی احتیاجی نداشته باشه. همیشه عصبی و تند مزاج بود. پدرش به یه مرض لاعلاج مبتلا شد و تو وضع بدی مرد. بهروز زخم دیده تر و تنهاتر از همیشه شده بود. اما از اینکه بعد از پدر، جانشینش می‌شد احساس غرور و ارزشمندی می‌کرد. این جوون با زور و‌بازوش، برای اهالی ده بالا مثه یه بت شده بود که چشم دیدنش رو نداشتند. بهروز هر روز می‌رفت شکار و به هیچ موجود زنده‌ای رحم نمی‌کرد. 

همون اوایل مردن باباش بود که نصف شبی طویله‌های عمارت ده بالا آتیش گرفت. همه‌ی همسایه‌ها خیال کردند که کار بهروز بوده. اما همین موقع بهروز تو خواب عمیقی بود. تو عالم خواب یه دسته‌ ریش سفید رو می‌دید که هرکدوم یه بلندگو به  دستشون گرفته بودند و عواقب ظلم و جنایت رو تو گوشش فریاد می‌زدند. بهروز می‌خواست از دست اونا به بالای کوه فرار کنه که تو دامنه‌ی کوه جد و آباد خشن و زورگوش رو می‌بینه. یه هو چشم بهروز به اسب غول پیکری میفته که رنگ عجیب و غریبی داشته. رو سینه‌ی اسب هم نشون عمارت ده بالا مهر شده بود. یه‌هو یکی از اجدادش، شمشیر رو می‌زنه تو سر اون سوار و میندازدش پایین . بهروز یه حال عجیبی می‌شه. هم تنش از ترس می‌لرزه و هم از شادی مرگ اون آدم قهقهه می‌کنه. بعد از دیدن اون صحنه، برق نگاهی شیطانی تو چشماش می‌شینه. می‌خواست خودش رو به اجدادش برسونه و تحسینشون کنه.

هیاهوی اطراف عمارت هر لحظه شدیدتر می‌شد اما نمی‌تونست بهروز رو از خواب عمیقی که تو آن فرو رفته بود، بیدار کنه.  

بهروز تلاش می‌کرد به اجدادش برسه که متوجه می‌شه اون اسب غول پیکر به سرعت داره سمتش میاد. اسب داشت نزدیک و نزدیک تر می‌شد در حالی که نگاهش سرشار از اندوه و خشم بود. نگاهش شباهت عجیبی به نگاه یه انسان نیرومند داشت. لب‌هاش از هم باز شده بود و دندون‌هاش رو با خشم به هم می‌سایید. 

لرزه افتاد به تن بهروز و با وحشت پا به فرار گذاشت. از شدت هیجان یه هو از خواب بیدار شد. نور غلیظ قرمز رنگی چشم‌هاش را سوزوند. به سمت پنجره دوید. چیزی جز اون نور سرخ و دود سیاه دیده نمی‌شد. سریع خودش رو به حیاط خونه رسوند. تو اون لحظه دید که دو‌تا از نگهبانای اسب‌هاش تلاش می‌کنند تا جلوی اسب عظیم الجثه‌ای رو که می‌خواست وارد عمارت بشه، بگیرند. رنگ اسب عجیب بود و آتیش از اون زبانه می‌زد. بهروز خوابش رو به یاد آورد و احساس کرد این اسب همونیه  که تو خواب دیده. 

 

با نگرانی پرسید:« این اسب رو از کجا پیدا کردید؟ مال کیه؟». یکی از نگهبان‌ها جواب داد:« آقا، گمان می‌کنم مال خودتون هست. هیچ کس مالکیت اش رو به عهده نمی‌گیره.وقتی اومد اینجا دهنش پر از کف بود و از بدنش دود بلند می‌شد. اولش گفتیم شاید از اسب‌های مش قنبر باشه که طویله‌اش آتیش گرفته. بردیمش اونجا، اما همه‌ی خدمه‌هاشون گفتن این اسب رو‌نمی‌شناسن.» 

لحظه‌ای چشمان بهروز با نگاه درخشان اسب گره خورد و طمع در جانش دوید. بی اختیار گفت:« این اسب فوق‌العاده است. من این اسب سرکش رو رام می‌کنم. فقط سوارکار ماهری مثل من، می‌تونه این شیطان چموش رو تو چنگش بگیره.» نگهبان‌ها با تعجب نگاهی به هم انداختند و گفتند؛« ولی این کار شدنی نیست آقا.» چند لحظه بعد، یکی از اهالی ده اومد داخل و‌گفت:« مش قنبر رفته بود دنبال اسبش تو طویله. اسبش رو پیدا نکرد و انقدر اونجا موند که سوخت و مرد.» بهروز فریاد زد:« وحشتناکه... وحشتانکه....»  

روزها می‌گذشت و بهروز رفته رفته به جوانی عیاش و فاسد تبدیل می‌شد. همه ازش ناامید شده بودند. رفتارش روزبه روز خشن تر می‌شد. با هیچ‌کس حرف نمی‌زد و دوستی نمی‌کرد. صبح‌ها با یه جیره‌ی مختصر، سوار اون اسب سرکش می‌شد و از ده دور می‌شد. شب‌ها برمی‌گشت و با اسب داخل آخور مخصوصش می‌شد و به حیوون رسیدگی می‌کرد. با این حال اونایی که دلشون براش می‌سوخت این رفتارهاش رو توجیه می‌کردند و می‌گفتند بخاطر اینه که پدر و مادر بالا سرش نیست.  

اما وابستگی بهروز به اون اسب روز به روز بیشتر می‌شد. تو سرما و‌گرما، تو برف و بارون، همه‌ی زمانش رو با اون اسب می‌گذروند و فقط موقع خواب به اتاقش برمی‌گشت. تو این زمان هم هیچ‌کس جرأت نزدیک شدن به اون اسب رو نداشت. 

همه چیز بعد ازاون شب، عوض شد. اون شبی که بهروز بعد از یه خواب طولانی، شتابان سوار  اسبش شد و از بین باغ‌های اجدادی‌اش گذشت و رفت. همه‌ی اهالی اون عمارت بزرگ، از رفتار پرتنش و هراسان بهروز نگران و مضطرب شدند. حوالی ظهر بود که اون عمارت باشکوه تو آتیش سوخت. آتیش آنقدر سریع شعله می‌کشید که  تمام عمارت رو یک جا گرفت. اصلا معلوم نشد که این آتیش از کجا افتاد تو جون عمارت. هیچ کاری هم  خاموش کردنش فایده نداشت. اهالی بدون اینکه بتونن کاری بکنند، بهت زده و‌ناراحت به عمارت خیره شده بودند که یه لحظه بهروز رو سوار بر اسب دیدند که از لابلای درختان تو در تو می‌اومد. اسب انقدر تند می‌اومد که همه بهت زده بهش خیره شده بودند. اسب نزدیک‌تر شد و همه نگرانی و اضطراب رو توی چهره‌ی بهروز دیدند. هرچقدر بهروز تلاش می‌کرد تا اسب آروم بشه، اسب بیشتر جست و خیز می‌کرد.  بهروز تمام تلاشش رو برای نجات خودش می‌کرد.صدای جیغ و دادش همه‌جا تو روستا پیچیده بود. تو یه چشم به هم زدنی، اسب با سوارش داخل عمارت شد، از پله‌هایی که آتیش ازش بلند می‌شد و در حال فروریختن بود بالا رفت. درون اون دود غلیظ ناپدید شد. جمعیت تو حیرت و سکوت مانده بودند که یه حاله‌ی سیاه ، تموم ساختمون رو می‌گیره و ابری از دود، تو شکل یه اسب غول‌پیکر بالا می‌ره و‌ تو ابرها ناپدید می‌شه. 

ننه‌ام می‌گفت، شیطون افتاده بود تو‌جون اسبه... بهروز هم که یه عمر سوار شیطون بوده و آخرش باهاش می‌ره تو دل آتیش. 

ننه‌ام می‌گفت اگه کینه و حسادت تو دل آدم باشه، شیطون میفته تو جون خودش و مال و اموالش...» 

 

راستش اون روز که خانجون این ماجرا رو برام تعریف کرد، شبش تا صبح خوابم نبرد. خیال می‌کردم قراره شیطون بیاد و بره تو جلدم. آخه وقتی نمره‌ی ریاضی گلنار بیست شده بود، بهش حسادت کرده بودم. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

رنگ نهان

.

.

.

 

 

به خیالم همه جا عطر تو در بر دارد

و تویی آبیِ ابر،

و تویى سبزىِ برگ،

و تویى سرخىِ سیب...

و تویى رنگِ نهان در پس بى رنگىِ آب.

 

#تبلور_مهر

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

دو جلوه‌ی نور در یک آبگینه

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر

#دو_جلوه_ی_نور_در_یک_آبگینه

 

مردى گندم گون،با قدى متوسط و شانه‌هایی پهن، از در اتوماتیک بیمارستان داخل شد. بارانی‌اش با آن درزهای نسبتا وارفته نشان از کهنه بودنش می‌داد. چتر خیس‌اش را بست و درون کیف چرمی قهوه‌ای‌اش گذاشت. از صدای خرچ و خورچ کفش‌هایش می‌شد فهمید که مسیری طولانی زیر باران بوده است. موهای مجعد سیاه رنگش تناسبی با چشمان آبی‌ رنگش نداشت. چیزی شبیه عروسک‌های نامأنوس بود. 

 

فرامرز طوری که انگار در انتظارش بود، از فاصله‌ی دور خود را به او رساند.  

- چرا پیاده اومدی؟ اونم زیر این بارون؟ ماشین نیاوردی؟ 

مرد دستی به موهایش کشید و با لبخندی از روی رضایتمندی گفت: 

- پاییز سرد و خشکه، درست مخالف طبع کلىِ من. پیاده اومدم که نشاط پیدا کنم. 

فرامرز همانطور که در اتاقش را باز می‌کرد زیرلب غرولند کرد؛ 

- خب فریبرز ، از راه نرسیده شروع نکن! چی میل داری؟ بگم قهوه بیارن؟ 

- خب اگه قهوه‌اش تازه باشه چرا که نه... 

- دیگه کهنه و تازه نداره که. آقا بهروز دو‌تا قهوه لطفا. 

- بگو عسل هم بیارن. 

- ما اینجا عسل نداریم داداش. خونه‌ی مادر خدا بیامرزمون نیس که. راستی وضعیت اون بیمارت چطور شد؟ 

- هیچی. بلطف دوا درمون شماها مرد! 

ابروهای فرامرز در هم رفت و با صدایی گرفته گفت؛ 

- اون که بیمار تو بود. چرا ما؟ 

- چون خونواده‌اش به زور بستریش کردن. 

- ما که ادعایی نداریم عزیزم. خودمونم می‌گیم که تو مرحله‌ی آزمایش و تحقیق هستیم. 

- تا مراسمات تحقیقات شما پیش بره که دیگه هیشکی زنده نمی‌مونه. 

- چاره چیه؟ 

- چاره دست حکماست. ما  با کلی آزمایش روی اثرات روغن بنفشه، نتایج شگفت‌انگیزش رو تو روند بهبودی بیماران کرونایی اعلام کردیم.اما واکنش‌ها چی شد؟ 

- منظورت از ما کیه؟ 

- ما متخصصین طب سنتی. 

- عزیز من کدوم تحقیق؟ کدوم آزمایش؟ با نتیجه‌ی تجربی که نمیشه تجویز دارو داد. 

- می‌شه برادرم. همونطور که حکمای سنتی ما با تجویز داروهای گیاهی مثل انار، آلوبخارا، سرکه و استعمال عطریات و بخوراتی مثل عود، صندل و گلاب، طاعون رو از تن بیمار خارج می‌کردن. 

- خب من مقاومت نمی‌کنم. اصلا به عنوان رئیس این بیمارستان می‌گم؛ بفرما عزیز من، اینجا ۱۴۸ تا مریض کرونایی رو تخت هستن. بفرما روغنت رو بمال ببینیم فردا مرخص می‌شن؟ 

فریبرز پوزخندی زد؛ 

- فکر می‌کنی من دارم دروغ می‌گم؟شماها هیچ‌وقت ما رو قبول نداشتین! هیچ وقت.همیشه عاقل‌ترین‌ها جزو منفورترین ها در جامعه بودند. 

 

با صدای باز شدن در، سر هر دو برادر به پشت چرخید؛« آقای دکتر مریض تخت ۳۱ تنفس نداره. بچه‌ها دارن روش CPR  انجام می‌دن. چیکار کنیم؟» 

 

فرامرز به سرعت به سمت سالن دوید. فریبرز نفس عمیقی کشید و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش را به سقف اتاق دوخت. چراغ های زرد و نارنجی و سفید، مردمک چشم‌هایش را برای بستن تحریک کرد. و خسته از راه آمده خوابش برد. 

 

دستی به آرامی روی شانه‌اش نشست؛ 

- داداش پاشو بریم. بچه‌ها تو‌خونه منتظرن. 

فریبرز چشمانش را که باز کرد، نگاهی به ساعت‌ سیتیزن‌اش انداخت. 

- یعنی من سه ساعته خوابیدم؟ 

- آره، من یه جراحی سرپایی داشتم. برچسب «مزاحم نشوید» چسبوندم در اتاق که راحت استراحت کنی. 

- آخرش هم اون قهوه‌ی کهنه‌ات کار دستم داد. مزاج قهوه‌ی کهنه به شدت سرده. 

- شرمنده که بهارنارنج و بیدمشک و سکنجبین اینجا پیدا نمی‌شه. 

فریبرز لبخند ژکوندی گوشه‌ی لبانش نشاند. جعبه‌ی کوچک سبز رنگی از جیب داخل بارانی‌اش برداشت. چند دانه‌ی بلورین ریز  کف دستش ریخت و خورد. 

- این چیه دیگه؟ 

- نمک دریا. چند پر نمک دریای خالص بهترین پیشگیری کننده‌ی کروناست. 

- پیشگیری کننده‌ای جز رعایت پروتکل‌ها نمی‌شناسم. 

- من که بدون هیچ ماسک و ضدعفونی‌ای، با همین چند پر نمک دریا مریض‌ها رو ویزیت می‌کنم. تا الان هم که کرونا نگرفتم. 

- بگیر این ماسک رو بزن و سفسطه نکن. 

- هرموقع من به تو‌گفتم ماسک نزن، تو هم حق داری بهم بگی ماسک بزن. 

 

 فرامرز زیر لب «لااله الا الله» می‌گفت و با گونه‌های سرخ شده وسایل‌اش را جمع و جور می‌کرد. 

از در اتاق که خارج شدند دکتر عظیمی با آن دست‌های گره خورده جلویشان سبز شد؛  

- دکترفرامرز، بلاخره توفیق پیدا کردیم برادرتون رو‌ملاقات کنیم. شگفتا از این همه شباهت. فقط اگر اشتباه نکنم چشمای آقای دکتر ما سیاه رنگ از تنور دراومده. 

فرامرز همانطور که دکمه‌های پالتوی زرشکی‌اش را می‌بست گفت؛ 

- و همینطور دو‌برادر پزشک. یکی از نوع سنتی و یکی از تیپ مدرن. 

دکترعظیمی نگاهی سرشار از ناسازگاری به فریبرز انداخت و با صدایی بلند گفت؛ 

- اوه... عجب آشنایی پربرکتی. خب جناب حکیم شماها می‌فرمایید که ادرار شتر به جای واکسن به تن مبارکمون تزریق کنن؟! 

فریبرز چشم‌هایش را درشت کرد و ابروهای پرپشتش را بالا برد؛ 

- خجالت داره آقا... شما پزشک این مملکت هستید. شما نباید یک همچنین حرکت ناشیانه از طرف یک فرد خاطی رو به پای طب کبیرسنتی بذارید! این طرز از صحبت، اون هم در اولین ملاقات قباهت داره. 

 

دکتر عظیمی لبخندی زد و دست‌هایش را به نشانه‌ی احترام گرفت؛ 

- جسارت نباشه حکیم. بلاخره ماسک نزدید. خیال کردم واکسنی، واکسن‌طوری، چیزی تزریق کردید که به ماها نمی‌گید. 

فرامرز سویچ ماشین را به سمت فریبرز گرفت و به آرامی گفت؛ 

- شما بفرمایید تو ماشین. بچه‌ها منزل منتظرن. من الان میام. 

فریبرز سویچ را از لابلای انگشتان برادر کشید؛ 

- امروز جهان مدرنیته دربرابر آموخته‌های استادم ابوسینا به زانو دراومده. وقتشه که به خودتون بیاید جناب دکتر. البته اگر از شر این ویروس جان سالم به در ببرید. 

و با قدم‌هایی تند از سالن بیمارستان خارج شد. 

 

صدای قهقه‌ی دکتر عظیمی در سالن پیچید. 

 

فرامرز همانطورکه عینک دودی را مقابل چشمانش جای می‌داد، گفت؛ 

- دکتر شما دیگه چرا؟ هرچی باشه ایشون تو این زمینه کلی تحصیلات و سوابق علمی و تخصصی دارن. نباید اینطور باهاشون برخورد می‌کردین. 

- خب حالا ایشون رو به خاطر گل روی شما با هزاران اغماض و توجیه قبول کردیم. با این همه حکیم و طبیب ساختگی که پول مردم رو به جیب می‌زنن چه کنیم؟ 

- مسامحه آقا.... مسامحه!!! فعلا بدرود. 

 

فرامرز کنار ماشین رسید به دوروبر نگاهی انداخت. سویچ ماشین را جلوی پنجره‌ دید. اما فریبرز آنجا نبود. 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

آن نگاه

◻️◽️▫️

◽️

▫️

 

 

آن نگاهی که به آهی دلمان را برده است،

شاهدان ملعبه‌اش می‌نامند

دوستان خشک‌ترین جاذبه‌اش می‌دانند

و رقیب از سر جهل؛

در سکوتی بی‌جان

همچو یک معرکه‌اش می‌خواند.

 

آن نگاه هرچه که هست؛

عطر آن آینه می‌افشاند.

که من از تشنگی‌اش منجمدم.

و پی جرعه‌ای از آن

سال‌هاست منتظرم.

 

#تبلور_مهر

▫️

◽️

◻️◽️▫️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل