💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۳۴ مطلب با موضوع «داستان کوتاه تبلورمهر» ثبت شده است

اصلا گوش کردی ببینی چی می‌گه؟!

#داستان_کوتاه_تبلورمهر 

 

 (( #اصلا_گوش_کردى_ببینى_چى_مى_گه؟))

 

هر صبح گنجشکک نیلىِ جلوى پنجره با صداى جیک جیک مستانه اش مى خواد صبحِ دل انگیزى رو برام رقم بزنه. ولى داره انرژى شو تلف مى کنه...

کابوس هاى هر شبم، مثل شبحِ سیاهى، روزِ تر و تازه ام رو تیره و تار مى کنه.

درگیر میدون جنگیم که یه طرفش صداى گنجشک نازنین با نواى بارون بهاریه و یه طرفش کابوس و وحشت از سیاهىِ شب.

اشعه ى تیز آفتاب که پلاکمو به زور از هم وا مى کنه، بختکِ شب هم خلاصم مى کنه.

  

- مامان ! این گوشىِ من کجاست؟

- یاسى جون! عزیزم ، من چقدر باید دنبال گوشیت بگردم، بدون کجا مى ذارى دیگه!

- آخه دیشب که تو اتاقم کتاب مى خوندم، بعدش چراغا رو خاموش کردید، نتونستم بیام از خونه بردارم.

- این چه بازىِ تازه ایه دختر ! دو قدم نمى تونستى تا پریز برق بیاى و چراغو روشن کنى؟

- واى چقدر گیر مى دى مامان ، پیدا کردم.

 

أصلا نمى دونم به کى بگم مشکلم چیه؟

اگه به گیسو بگم باهام بیاد حتما مسخره ام مى کنه.

 چاره اى نیست! باید به ریحانه بگم ، حالا با اینکه یه کم اُمُّل تشریف داره ولى از هیچى که بهتره! 

 

- الو سلام ریحان جون خوبى؟

- سلام یاسمین ، ممنونم چه عجب یادى از ما کردى؟

- هیچى مى گم بیا امروز به یاد گذشته ها باهم بریم پارک دُرنا.

- آره یه هوایى عوض مى کنیم، خب من الان کلاس دارم ولى ساعت ٤ به بعد هماهنگ مى شیم.

- باشه خانم دکتر درس خون، بپا از درسات عقب نمونى ها !

————

 

 

(( ساعت ٤ بعدازظهر- حوالى پارک دُرنا ))

 

 

- یاسمین چرا همش دارى ساعتتو نگاه مى کنى؟

 

- چى؟ خب ؛ آخه من عاشق این ساعت مچى ام، بندِ چرمى مِسى رنگش بهم انرژى مى ده! بهم مى گه تو جذابى !

 

- همیشه عاشق رنگ مِسى بودى.

 

- آره یه انرژى خاصى توشه، انگار مى خواد آدمو تو خودش ذوب کنه.

 

- حالا راستشو بگو ببینم چى شد که یادِ همکلاسى دبیرستانیت افتادى؟ خیلى وقته تو گروه هم نمیاى؟!

 

- آخه فازِ همه قاطى پاتى شده! حوصله چرت و پرت هاشونو ندارم. بیشتر دوس دارم رُمان بخونم.

 

- اینکه خیلى خوبه، منم عاشقِ کتاب خوندنم، اونم از نوعِ رمان، حالا چیا مى خونى؟

 

- بیشتر تو ژانرِ تخیلى... عاشقِ سوررئالیسمم ... حس مى کنم تو یه دنیاى دیگه زندگى مى کنم. انگار همه چى جون داره، در باهام حرف مى زنه، دیوار برام قصه مى خونه.

 

- بابا ما تو خودِ رئالیسمش موندیم... سورِشو کجاى دلمون بذاریم.

 

- دیوونه....!  تو هم همیشه با این تیکّه هات...

 

- مى گم معجون هاى اینجا حرف نداره یاسى! منو بردى سال هاى گذشته . چقدر با بچه ها میومدیم اینجا . از رویاهامون، آرزوهامون باهم حرف مى زدیم.

 

- آره چقدر حال دلم اون روزا خوب بود.

 

- بعله، یه خورده هم کله ات بوى قرمه سبزى مى داد....

 

دوباره خونه و من و یه اتاق که روزاش برام عین بهشته و شباش جهنم.

هرکارى کردم نتونستم حرف دلمو به ریحان هم بگم. 

دوباره شبحِ تاریکى داره میاد سراغم ، موهاى مشکیمو مى بپیچه دور گردنم و نواىِ مرگ برام مى خونه... چاره اى نیست ، باید بهش پیامک بدم؛

 

🤳 : ریحانى ، بیدارى؟ مى گم روز خوبى بود ها، راستى تو اونموقع ها از یه روانشناس کلى تعریف مى کردى مى شه شمارشو بدى؟

🤳🏻 : آره بیدارم، با مامانم خیلى صمیمیه بذار برات وقت بگیرم فردا صبح بریم.

 

چقدر سخت بود ولى تونستم بگم، مثلِ یه کوچه بن بست شدم که ١٠ تا بولدوزرم نمى تونه ازش یه راهى به بیرون باز کنه ، خوبه نپرسید واسه چى مى خواى! خوبه که انسانیت حالیش مى شه.

 

—————-

 

خیابونِ رازى با همه ى شلوغیاش یه حسِ تکاپو و امید بهم مى ده،همه دارن مى دُون ! اونم براى به چیز! به دست آوردن دوباره ى سلامتى، فقط یه چیز برام مجهوله، خانوماى باردارى که مى بینم... آخه با چه هدفى یه دیوونه ى دیگه رو به این دنیا اضافه مى کن!

 

-خب یاسى جون، اینجاست. ساختمون گلستان طبقه ى ٦

 

چقدر مطبِ ساده و معمولى داره، معمولى تر از اون چیزى که بهش کلمه ى (( معمولى )) اطلاق مى شه.

صندلى هاى پلاستیکىِ رنگارنگ، تابلو هاى رنگ و رو رفته از طبیعت، و یه منشىِ درب و داغون.

 

بلاخره بعد از نیم ساعت نشستن تو صندلى هاى خشکِ اتاقِ انتظار و پُر چونگىِ ریحانه که این خانوم دکتر اِله بِله ، خیلى دست به خیره و مراجعه کننده هاى کم بضاعت رو رایگان مى بینه و خودش مى ره دنبال بچه هاى کار و مشاوره شون مى ده و از این حرفا .... نوبتِ من رسید.

 

داخلِ اتاقش یه ذره بهتره، چه چهره ى ملیح و دوستداشتنى داره، روسرى مشکى و زرشکى با اون گیره اى که ازش مرغِ آمین آویزونه چقدر به سفیدىِ صورتش میاد.

 

-مى دونید خانم سلیمى ، من یه ترس عمیقى تو وجودم رخنه کرده، همش فکر مى کنم الان یکى از پنجره اتاقم میاد تو ، یا درِ کمد تبدیل مى شه به زامبى و منو قورت مى ده، و وحشت غیر قابل توصیفى از سیاهىِ شب دارم.

 

- خب عزیزم أخیرا اتفاقى که باعث تحول روحیت بشه نیفتاده؟ مثل دیدن یه فیلم ، یا سفرى که توش حوادث ناگوار رخ بده؟ یا مشکلات خانوادگى؟ و...

 

- نه خانم دکتر پدر و مادرم که باهم توپّن ، ترم یک دانشجوى زمین شناسى ام که چندان علاقه اى هم بهش ندارم، با مسافرتم حال نمى کنم و بیشترِ وقتم رُمان مى خونم...

 

- خیلى هم خوب، چه تیپ رمانایى مى خونى عزیز؟

 

- بیشتر رمان هاى هیجانى ، مبهم ، رازآلود، معمایى اون چیزى که بهش سوررئالیسم مى گن ، البته با ناتورال هم میونه ى خوبى دارم.

 

- خب عزیزم، من با خیلى از جووناى هم سن و سالِ تو که بعضا دچار این مشکل شدن صحبت کردم. براى سن و سالِ تو بدونِ هیچ مطالعه ى بنیادى و ریشه گیرى افکارت، خوندن این تیپ رمان ها اونم بطور افراطى باعث یه همچین اختلالات ذهنى مى شه که اگر ادامه پیدا کنه ممکنه شرایط جبران ناپذیرى پیش رومون باشه، من تو این مواجهه ها ازشون خواهش مى کنم که چند جلسه ، هم صحبت بشیم .

از توهم همین خواسته رو دارم بعلاوه اینکه براى یه مدت سبکِ مطالعه ات رو تغییر بدى که با مشورتِ  خودت یه سرى کتابا رو براى مطالعه تو این مدت انتخاب مى کنیم،بعدش که وضعیت روحیت به شرایط سابق برگشت بعد از چند مدت با یه سرى مقدمات، دوباره اگه إصرار داشته باشى مى تونى به سبک قبلى مطالعاتت برگردى.

 

- ولى من با این رُمانا زندگى مى کنم. مطمئنم به این کتابا مربوط نیست. اگر تخصص ندارید لطفا نظراى سنتى ندید، از نظر شما چه کتابایى خوبن؟ حتما انتظار دارین بشینم تاریخ بیهقى بخونم، ببخشید وقتتون رو گرفتم. با اجازه!

 

نمى دونم با خودش چى فکر کرده، از اولشم باید خودم دنبال یه دکترِ لارجِ آدم حسابى مى گشتم، از این ریحانه که آبى واسه آدم گرم نمى شه، اَه...

 

- ریحانه اینو از کجا گیر آوردى؟ برگشته مى گه بدون ریشه گیرى افکارت اینجور کتابا باعث اختلالات ذهنى مى شه... خوبه رُک نگفت که دیوونه اى!

از همون اول که داخل اتاق شدم با دیدن اون چادر مشکى که تو خلوتِ خودشم چپونده سرش باید مى فهمیدم اُمُّله... 

مى گه سبک مطالعاتیتو عوض کن! حتما انتظار داره روزى ١٠ صفحه نهج البلاغه و صحیفه سجادیه بخونم و تو دوره هاى حرفه اى هم گلستان سعدى و مناجات خواجه عبدالله انصارى بخونم!

اَه ... دو ساعت از وقتم تلف شد....

 

- یاسمین..... أصلا گوش دادى ببینى چى مى گه؟

 

- بله خانوم دکتر! باید خودم یه آدمِ درست حسابى پیدا کنم، خب دیگه من خسته شدم فعلا خدافظ

 

- خداحافظ

 

 

بدبختا تو این دنیا دلشون به چى خوشه نمى دونم!

باید تو نِت بگردم ببینم بهترین روانشناسِ این شهرِ درِپیت کیه؟

 

( ساعت ١٠ صبح- مطب آقاى دکتر آرمینِ آریا )

 

ووه... چه مطب باحالى ، صندلى هاى چرمى و استند هاى فانتزى و تابلو هاى انتزاعىِ مدرن...

أصلا از اسمش معلوم بود آدم حسابیه .

 

- خانم دلارام بفرمایید داخل.

 

چه اتاق باکلاسى داره، طراحى شده با مدرن ترین مِتُدِ  دکوراسیون داخلى ، چه خوشتیپ و باکلاس، ترکیب لباسش با پاپیون سُرخابیش بى نظیره.

 

- سلام آقاى دکتر آریا، از آشنایى تون خوشبختم.

 

- سپاس خانمِ ....نام بیمار؟

 

- بیمار که...!  یاسمینِ دلارامم. 

 

- خب کمى از خودتون بگید.

 

- من دانشجوى زمین شناسى ام، شدیدا اهل مطالعه و کنجکاو... با داستان هایى که مى خونم زندگى مى کنم ، از لوسترِ اتاقم گرفته تا زیرپایى جلوى در احساس مى کنم زنده ان و باهاشون حرف مى زنم، تنها مشکلم با شبِ ازش وحشت دارم، حس مى کنم قراره سقف شکافته بشه و یه موجود هشت دست و پا بهم حمله کنه...

 

- راستش ظاهرا شما دچار (( آگورافوبیاى خفیف )) شُدید که یک سرى تصویرسازى هاى مهیجِ که فراتر از ظرفیت درونى شما بوده باعث این پِرابلِم شده. این مسئله مى تونه ناشى از یه سرى فیلم، حادثه، داستان و یا مسائل نادرِ هیجانى و استفاده از محرکات ذهنى باشه. نظر خودتون چیه؟ چى باعث شده؟

 

- نمى دونم. یعنى شمام مى گید کتابایى که مى خونم باعث شده؟

 

- دنیاى فرا واقعى سرشار از تناقض هاست که اگر بدون توسعه ى ظرفیت درونى و مطالعات بنیادى وارد این جریان بشید دچار (( اَپرنت موشون )) مى شید که همه ى اجسام رو در حال حرکت مى بینید. درست حدس زدم، شما علاقه مند به سوررئالیسم هستید؟

 

- دقیقا

 

- خب یه چند جلسه باید مراجعه کنید. کتب مطالعاتیتون رو متوقف مى کنید و از کتبى که من پیشنهاد مى دم مى خونید تا سیر درمانتون کامل بشه.

 

- اوهوم، باشه ممنون

 

 

—————-

 

 

اینم که همون حرفا رو گفت که قاطى چن تا کلمه ى قلمبه سلمبه شده بود! ولى .... با پول ویزیتِ ٥ برابرِ اون...

 

 

- الو ریحانه سلام، خوبى ؟ مى شه دوباره شماره ى خانم دکتر سلیمى رو بدى؟

- چى؟ تو که مى گفتى چرت و پرت مى گه و کلى لیچار بارش کردى؟!

- راستش مطبِ یه دکتر باحال تو برجِ آناهیتا رفتم اونم همون حرف ها رو قاطىِ چن تا اصطلاح که معنى شونو نفهمیدم بهم گفت، بعلاوه اینکه ٥ برابرِ ویزیت اون ازم پول گرفت.

- دیروز بهت چى گفتم دختر عاقل !  ( نبین کى مى گه ! ببین چى مى گه ! )

- باشه بابا فهمیدیم ؛ شما بهترى خانوم دکتر.

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

رویاى آن بعد از ظهر پاییزى

💫

 

#داستان_کوتاه__تبلورمهر (١)

 

 

 (( رویاى آن بعد از ظهر پاییزى )) 

 

part1:

 

با اینکه بعد از نهار یه نیم ساعتى چرت زده بودم، اما احساس خستگى کلافه ام کرده بود. 

 

بازم میز تحریر ، کتاب تست فیزیک ، مداد مشکى و پاک کن سفید رنگم... 

همون پاک کنى که صد ها بار تست هاى غلطم رو باهاش پاک کرده بودم، اما هیچ وقت اشتباهاتم رو به روم نیاورده بود. 

چشام روى ساعت صورتى رنگ اتاقم خشک شده بود، ٣:٣٥ 

مداد مشکى حسابى جاى خودش رو لاى انگشتام خوش کرده بود؛  

-پرسش شماره ١٠٢٤ .  یک هسته چرخنده تحت تاثیر میدان مغناطیسى به بزرگى.... 

 

(( تق تق - تق تق )) 

 

- جانم مامان؟ 

- خانوم مهندسم برات شیر قهوه آوردم خوابت بپره خوب به درسات برسى. 

 

پیشنهادى بهتر از این نمى شه، 

سریع پریدم و همشو تو دستاى گرم مامان نوش جون کردم. 

 

- ممنون مادرى ، عالى بود. 

- دختر تو چقدر هولى ! نوش جونت. 

 

 دوباره میز تحریر و مداد مشکى و کتاب تست ١٠٠٠ صفحه ایم! 

 

هواى ابرىِ اونطرف پنجره و صداى باد تند پاییزى منو به وجد میاورد و نمى ذاشت روى صندلىِ پشت میزبمونم. 

 

سریع لباسام رو پوشیدم و رفتم تا قدم به قدم دلم رو به خط خیابونا گره بزنم. 

 

- مادرى من رفتم یه کم قدم بزنم تا باد به کله ام بخوره. 

- خب بذار منم بیام نرگسم . 

- نه مامان با اجازتون مى خوام تنهایى یه هوایى به این مغز پلاسیده بدم . 

 

واى چقدر قدم زدن تو هواى خنک پاییز روح و جان آدم رو جلا مى ده. 

صداى خش خش برگاى زرد و سرخ و قهوه اى زیر پاهام بهترین ملودى بود که مى شد شنید. 

وقتى رسیدم میدون ساعت ، تازه فهمیدم یه ساعتى مى شه که از خونه زدم بیرون. 

 

چقدر دلم براى عمارت هاى قدیمى کوچه پس کوچه هاى پشت ساختمون ساعت تنگ شده بود. 

عادت من و مادرى ، توى پیاده روى هامون گز کردن کوچه پس کوچه هاى قدیمى و لذت بردن از عمارت هاى عهد قجریه. 

 

رفتم تا ادامه دلبرى حضرت پاییز رو تو اون کوچه ها تماشا کنم. 

 

نیمکت چوبى فیروزه رنگى منو به ضیافت تماشاى درخت سیبى با برگ هاى سرخ و زرد و سبز دعوت کرد ،که بهترین اجابت براى پاهاى خسته ام بود. 

 

بى تعلل نشستم و مشغول تماشاى این نقاشى زیباى خدا بودم که عمارت پشت اون درخت منو مجذوب خودش کرد. 

عمارتى قدیمى، با پنجره هاى مشبک ارسى که شیشه هاى الوان اون به رنگ مى سرخ فام و نگین زمردین بود، که با ستاره هاى چند پَر طورى پُر شده بود که چشم و دلم را به خودش خیره کرد. 

 

داشتم شعرى که بالاى اون پنجره دلربا بود مى خوندم؛ 

 

خانه ى دل ما را از کرم عمارت کن 

پیش از آن که این خانه.... 

 

که همون لحظه در پنجره باز شد،

دخترکى نو رسیده ، چادر سبز رنگ قجرى به سر، با ابروانى به هم پیوسته و برقعى به رنگ سپید و پیشانى بندى پر شده از سنگ هاى قیمتى با غمزه ى فراوان به هر دو طرف خیابان نگاه مى کرد، 

یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد، 

 

- عرض سلام بانو، جانتان سلامت باد، آقازاده ى  ارشد بلدیه آقاسى را ندیده اید که از این کوى گذر کند؟ 

- جان؟ 

پسر امین الدوله ، احتساب آقاسى ؛ عصر ها سوار بر کمیت سیاه رنگش از اینجا گذر مى کند. 

- ؟؟؟ 

 

داشتم به معنى کلمات دخترک فکر مى کردم؛ که همون لحظه پسر جوانى با هیکلى متناسب و چهره گندم گون ، روى اسبى مشکى ، در لباسى فاخر و کلاه بلند سنگ دوزى شده جلوى عمارت ایستاد . برق در تیله هاى مشکى رنگ چشمان دخترک موج زد و روبند حریرین سفید رنگ رو از چهره ى درخشانش کنار زد.  

 

- عرض ادب خدمت پیشکار قیزى، احوال بانو مساعد است ان شاالله؟ 

- عرض ارادت خدمت آقازاده ى احتساب آقاسى بزرگ، ملالى نیست جز آنچه خود دانى. 

- احوالت تلخ نباشد بانو... جمعه شب با جناب پدر خدمت اَبوى بزرگوار براى اداى حاجت مى رسیم و خدمتانه ى گرانبهایى تقدیم حضور آن جناب مى کنیم، باشد که مقبول واقع شود. 

- به این مژده گر جان فشانم رواست بزرگ زاده ى عزیز اما آنچه خاطر مرا آزرده است آن است که نکند این فراق طولانى ، باعث تلف آبرو و جانمان باشد. 

- آقا قیزى خدا گواه است که از دورى چهره ى الماس گونه ات کاهیده و افسرده شده ام، طاقت خود نیز به پایان رسیده است. 

- التفات قلبى اینجانب هم نسبت به شما زیاده  ازحد است و شب و روز بجز اشک چشم کار دیگرى ندارم. 

- آه و ناله دیگر بس است بانو. به جهت دعاگویى به محضر امامزاده سید حمزه  (ع) بنشین که حاجت دلت برآورده است. 

- حالا دیگر شما را به خدا مى سپارم بزرگوار. بهتر است رهسپار منزل شوید که خانوارِ دور عمارت گمان ناروا به ذهنشان خطور نکند. 

- به امید دیدار در اندرونى حضرت پیشکار اعظم. 

 

دخترک با دلبرى تمام رو به من کرد و گفت: براى وصال بنده وآقازاده ى احتساب آقاسى یک دست دعا به درگاه حق ببرید از شما سپاسگذارم بانو. 

و پنجره را بست.... 

 

نم خیس قطره ى باران منو از رویاى دلچسب دخترک و شاهزاده اش بیرون کرد.  

 بارون داشت شدت مى گرفت ومن فراموش کرده بودم با خودم چتر بردارم. 

 با قدم هاى تند خودم رو به خونه رسوندم در حالى که خیس قطره هاى بارون و سرشار از حس خوبِ یک رویاى پاییزى بودم. 

 

- دخترم الان سرما مى خورى، سریع برو کنار شومینه تا لباس بیارم برات. 

- واى مامان، حس و حالِ خیلى خوبى بهم تزریق کرد ، هواخورى تو این عصر پاییزى. 

راستى مامان عمارت هاى کوچه پس کوچه ى میدون ساعت تبریز با آدم حرف مى زنه …

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

و دوستانى که به شدت قبولم دارند

📝

 

#داستان_کوتاه_تبلور_مهر 

#و_دوستانى_که_به_شدت_قبولم_دارند

 

گلوی آمازون، تر بود. گلوی آمازون از رطوبت حاصل از بارانی تابستانی، تر بود. گلوی آمازون از رطوبتِ یک بارانِ تابستانیِ مولودِ تبخیر یک اقیانوس پرحجم ، تر بود. 

 

جاموئیک مات و مبهوتِ چهره‌ی بهت زده‌ی بولداف بود. 

گرمای سخت تابستان هم یارای آب‌کردنِ یخِ قاب‌شده بر چهره بولداف را نداشت. با چشمانی که هریک به اندازه‌ی گردویی درشت از هم گشوده شده بودند به آمازون می‌نگریست. 

تا بحال گوسفندی جرأت ورود به آمازون را در خود نیافته بود، اما حالا بولداف با قدم‌هایی آهسته در آن پاى نهاده بود. 

 

یکی از میمون ها که در هیکل بسیار سنگین‌تر از بقیه اما در رفتار به طور قابل توجهی سبک‌تر بود، جلو آمد و با نگاهی که از آن، بورانِ حقارت بر سر بولداف مى‌ریخت گفت؛ « هیچ گوسفندی نه تنها لیاقت حضور، بلکه لیاقت تماشای آمازونِ میمون‌ها را ندارد، هرچه زودتر به استپ برگرد!»  

و بعد با تکان‌های سریعِ دمش که در عرف میمون‌ها نشان از برتریست، به شاخه‌ی درخت خود بازگشت. 

بولداف یک قدم عقب‌تر رفت و با صدایی لرزان و غم‌زده که سرشار از دل‌نگرانی بود گفت؛ « مَ مَ مَ مَ من فقط بَ بَ بَ بَ براى پسرم ىِ ىِ ىِ یدونه مو مو مو مو موز مى‌خواستم» 

نگاهِ جاموئیک دقیق‌تر شد. 

دُم‌‌سیاه، رفیقِ نزدیکِ جاموئیک بود. آهسته کنار بولداف رفت و با صدایی زیر گفت:« لطفا هرچه سریع‌تر بروید، شاید رفتار غیر مناسبی باهاتون داشته باشن. خواهش می‌کنم. هرچه سریع‌تر! » 

بولداف ناگزیر از سرگذشتى محتوم، بسیار حرف گوش‌کن بود. ریتمِ هر قدمی که به سمت عقب برمی‌داشت، هماهنگ با قطرات اشکى بود که روى پشمِ صورتش می‌افتاد. 

 

سکوتِ فضا را صداى از این شاخه به آن شاخه شدنِ جاموئیک شکست. بلند فریاد زد؛ « بایست گوسپند! ». قدم‌های بولداف از شدت ترس تندتر شد. آن‌قدر تند که ریتمش با قطرات چشمش دیگر هماهنگ نبود. 

 

جاموئیک بلند تر فریاد زد؛ « آهای گوسپند! با تو هستم. بایست. من سهم امروز موزهایم را به تو و فرزندانت می‌دهم. » 

سرِ لرزانِ بولداف که قطرات عرق از هر طرفش سرازیر بود، رو به جاموئیک چرخید. 

یکى از میمون‌ها با صدایی بم گفت؛« چه اشتباه فاحشی در سر داری جاموئیک. هیچ گوسفندی حقِ خوردنِ موز ندارد. و فقط باید علوفه بخورد. تو حقّ عبور از قوانین را ندارى! برگرد سرجایت. » 

تاجِ روى سرِ آن میمون، حس برترى را به بولداف منتقل کرد. طوری که گمان برد او پادشاه است. 

جاموئیک نگاهى کوتاه به او کرد و چرخش لب‌های گوشتالویش اینچنین آمد؛ « اگر برنگردم چه؟ » 

صدای غرشی عمیق در گوش آمازون پیچید؛« حق حیات در آمازون را نداری، باید در استپ گوسفندان بمانی» 

جاموئیک قاه قاه خندید. موزها را از شاخه‌ی درخت خود برداشت و خرامان به سمت بولداف رفت؛ نگاهی رو به عقب کرد و گفت؛« فعلا به میهمانیِ گوسپندان می‌روم.» 

 

دلش غصه دار بود اما سرش در فراز. می‌خواست گوسپند احساسِ پیروزی داشته باشد، نه حقارت. 

در جا صدایی مهیب از دهان بولداف خارج شد که جاموئیک را به رعب انداخت. 

« مییییییهمااااااان » 

بعد نگاهی به جاموئیک کرد و طوری خندید که هر ۳۲ دندانِ زرد رنگش به نمایش درآمدند. از دیدنِ آن صحنه حالت تهوعى سراغش آمد اما با طعنه‌ی بازوی بولداف پرید؛ 

« نترس رفیق! ما با این صدا استپ رو خبر دار می‌کنیم که مهمون داریم» 

جاموئیک با حرکات خفیفِ صورت به آینده‌ی نامعلومش لبخندی زد. 

 

گوسفند پشمالوی سفیدی به استقبالشان آمد و شعری بلند خواند. 

از تماشای ستاد استقبال مسخره‌شان، خنده در روده‌های جاموئیک پیچید اما خروجی‌اش لبخندِ مناسبى از آب درآمد.  

سپاسِ و تعظیمى تقدیمشان کرد و پس از مدت‌ها در استپ قدم نهاد. وقتی با شور و غوغای عجیب گوسفندانِ استپ مواجه شد، خنده‌هایش عمیق‌‌تر گشت و گاه قهقهه‌هایی بلند می‌زد. 

با صدای قار و قورِ شکمش راهیِ یک میزِ بزرگ شد که برایش از بهترین‌ها تدارک دیده بودند. 

(یونجه‌ی اعلا، برگِ درخت سیب، شیرِ گوسفندانِ ماده، عسلِ زنبورِ ملکه، خیارِ پهن، و گوجه‌ی سرخ) 

موزهایی که خودش آورده بود هم ضمیمه‌اش کردنده بودند. 

 

حالا دیگر خنده‌های از سرِ سُخره‌ی جاموئیک را عادت می‌انگاشتند. حتی به خیال خودشان او از سر ذوق اینچنین می‌خندید. 

چند روزی به همین منوال گذشت. دیده‌بانِ آمازون تمامى این مسائل را به آن میمونِ تاج به سر که گمان مى‌رفت پادشاه‌ است گزارش می‌داد.  

تاج به سر، بیمِ آن کرد که قدرتِ جاموئیک فزون گردد و پادشاهِ استپ شود. حضورِ پادشاهى دیگر را روى زمین برنمى‌تافت. بلندگوی مریخی را که صدایش تا استپ می‌رسید به دست گرفت و گفت؛ « جاموئیک و گوسفندان، به دستورِ من، به دستورِ پادشاهِ آمازون، باید استپ را ترک کرده و به درّه‌ی پایین مهاجرت کنید.و فقط یک هفته مهلت دارید.» 

لبخندهای مصنوعِ جاموئیک که حالا به خنده‌هایی عمیق تبدیل شده بود، درجا خشکید. از گوسفندان درخواست مقداری نىِ هموار و تنه‌ی درختى صدوپنجاه ساله کرد. 

سه شب و یک صبح طول کشید تا بلندگویی مریخی، مانند آنچه برای تاج به سر ساخته بود، بسازد. همین که گِردىِ انتهای بلندگو را بی‌نقص یافت، هرچه صدا در سلول‌هایش نهفته بود در ناىِ بلندگو ریخت؛ 

« تاج به سر! لب به تهدید مى‌گشایی؟ تاج روی سرت را که ساخته است؟ مگر میمونی جز جاموئیک، صاحب همچین هنری است؟! سخت انکار می‌کنی، اما خوب یادت هست که آمازون را نخست بار من یافتم. از استپی بی‌درخت و خاکستری، شما را راهىِ آمازونى بلند و سبز کردم. مى‌دانی که من تواناترین میمون هستم اما چون تو از من فقط چند ماه بزرگتر بودی پادشاه شدی. پس لب به تهدیدم نگشا که اگر من بخواهم از استپ بروم، جنگلی زیباتر از آمازون و جهانی فراخ‌تر می‌یابم. آنوقت در حسرتِ دنیاى روشنِ من بیش از پیش مى‌سوزی. اما خیالت تخت. فعلا در نظر دارم استپ را بسازم. با توانِ بازویم، جرقه هاى ذهنِ پرتوانم، و دوستانى که به شدت قبولم دارند.» 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نگاه همان نگاه بود

#داستانک

#نگاه_همان_نگاه_بود

 

 

نگاه، همان نگاه بود. سرشار از مِهر، سرشار از یارى، سرشار از ملاحت و سرشار از عطش.

نگاه، همان نگاه بود. از  چشمی می‌تراوید که بارانِ امید همواره از آن جارى بود.

نگاه، همان نگاه بود. اما قطرات بارانش رو به اتمام بود و برقِ تیله‌های مشکی‌اش اینبار طلب آب می‌کرد.

 

امواجِ آن پیکرِ لطیف، بى‌صدا بود. لرزه‌هایش خفیف‌تر از آن بود که به چشم کسی آید. حیای طفل شش ماهه در بیان نیازش برای عقل، غریب بود.

 

تمامِ تابِ رباب را بى‌تابی فراگرفت. کفِ صحرا تابلوی نقاشیِ حیرت‌انگیزی شده بود که فرشتگان از عرش به تماشایش نشسته بودند.

‌رد پاهاى خونینِ رباب طرحِ گل بر صفحه‌ی خاکستریِ دشت انداخته بود.

 

خیالِ هاجر بر گلدانِ اندیشه‌ی رباب نشست. میانِ ریگ‌های وحشی به این‌سو و آن‌سو می‌دوید. نگاهش در افق‌های دور به دنبال کوه صفا و مروه می‌گشت،اما دشت خالی از ارتفاعات بلند بود. 

کودک را زمین نهاد و درنهایت عجز، کنار گوش طفل زمزمه کرد؛ « پا بر زمین بکوب اسماعیلِ حسین. بکوب که زمزم از زیرِ پایت به جوش آید على جانم. زمین تشنه‌ی بوسیدن پاى توست علی‌اصغر»

 

اما زمین هم از تابشِ توده‌های خشم انسان‌های پلید، بی‌امان خشکش زده بود. 

آب و احساس توأمان از آن گریخته بودند.

 

دیگر حسین، جانِ  تماشاى لب‌های ازهم گسیخته‌ی اصغر را نداشت. آهوى کوچکش را به دست گرفت و از گرگ‌صفتان تقاضای جرعه‌ای حیات کرد. هیولاى افسانه‌ها بر جانِ اصغر چنبره زد و حرمله بر گلوى نازکش چنگ انداخت. 

کجاست ضامنِ آهو که ضمانت جان این عزیز را بکند؟!

 

لاله‌ىِ نحیفِ جانِش پرپر گشت و گلبرگ‌هایش با آهِ سردِ حسین تا آسمان پر گشودند. 

فرشتگان پذیرای پیکر ظریف اصغر شدند و آبِ کوثر بر آن نوشاندند.

زمزمِ زمین به کوثرِ آسمان رشک بُرد.

دل رباب لحظه‌ای از این فراق سوخت اما خیالش از لب‌های نمناکِ اصغرش آسوده گشت.

 

نگاهِ حسین به تیله‌های مشکی بود. 

نگاه، همان نگاه بود. سرشار از مِهر، سرشار از یارى، سرشار از ملاحت و سرشار از سیراب شدن.

 

#تبلور_مهر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل