💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۱۰۲ مطلب با موضوع «گاه نوشت‌ها» ثبت شده است

تحت‌الکساء

می‌گفت پدر آمده‌ بود خانه‌شان. سلام و علیک که می‌کنند، می‌بیند پدر تکیده و بی‌حال است. 

عبای یمانی را برای پدر می‌آورد. به تماشای قطب عالم می‌نشیند. چهره‌ی پدر را، با عبای یمانی درخشان‌تر از ماه شب چهارده می‌یابد.

حسن می‌آید، و بعد حسین. درجواب سلام‌شان، آن‌ها را نور دیده‌‌اش می‌خواند و میوه‌ی دل‌.

حسنین عطر جدشان رسول خدا را خوب می‌شناسند. با گرفتن رخصتی، همراه آن بزرگ  می‌شوند. پدربزرگ دلش برای نوه‌ها می‌رودحسن را «صاحب حوض» خود می‌خواند و حسین را شافع امت‌اش.

علی می‌رسد. سلام بهترین یار و یاورش در عبادت خدا را، پاسخی گرم می‌دهد. عطر مولایش را که می‌شنود، شتاب می‌گیرد. رسم ادب راهمیشه به جای می‌آورد. حتی در منزل خودش، برای نشستن کنار رسول خدا و پسرانش اذن می‌خواهد. پیامبر هم او را برادر و وصى وخلیفه و پرچمدار خود خطاب می‌کند.

فاطمه می‌شتابد. می‌شتابد زیر عبایی که دخترانگی‌اش، مادرانگی‌اش و همسرانگی‌اش بهترین رنگ و بوی عالم را به خود می‌گیرد. 

 

جمع‌شان که جمع می‌شود، پدر دست به دعا می‌برد:«خدایا این‌ها خاندان من‌اند و خواص و نزدیکانم. گوشت و خون‌مان یکی‌ست. باشادی‌شان شادم و با اندوه‌شان اندوهگین. هر که با ایشان بجنگد دشمن من است و هرکه دوست ایشان باشد، با من درصلح است. پسبفرست درودهاى خودت را و برکت‌ها و مهر و آمرزش و خوشنودی‌ات را بر من و ایشان. و پاک و منزه قرارشان ده».

پس خدا رو به ملائکه‌ی آسمان‌ها و زمین می‌گوید؛ «به عزت و جلالم قسم، نیافریدم بنای آسمان و گستره‌ی زمین را، فلک و دریا و کشتیروان بر آن را، مگر بخاطر این پنج تن که زیر کسا گرد هم‌اند.»

وقتی جبرئیل می‌پرسد:«این‌ها چه کسانی‌اند؟»، خدا برای معرفی‌شان از فاطمه می‌گوید؛ «فاطمه و پدرش. فاطمه و همسرش، فاطمه وبچه‌هایش.»

 

به گمانم با این پاسخ، جبرئیل دلیل خلقت عالم را یافته باشد. اما مگر اهالی مدینه این داستان را نشنیده بودند؟ چه شد که بر خانه‌ی اینبانو جسارت شد؟ مگر نمی‌دیدند داغ رحلت پدرش هنوز تازه است؟ جلوی همسر و کودکانش دستان ظریف و چهره‌ی بی‌همتایش راسوزاندند. 

مگر نمی‌دانستند فاطمه تاب ماندن بین در و‌دیوار ندارد. چقدر از فاطمه ترسیده بودند که با آتش و شمشیر و تازیانه به سوی او هجومبردند؟ مگر قدرت فاطمه در سینه و بازوی او بود که میخ آهنین جواب آن باشد؟ قدرت فاطمه در ایمان او بود، در ولایت‌مداری‌اش، دراعتقاد استوار و بیان شیوایش. قدرت فاطمه در پرورش حسن بود و حسین. آن حسینی که عالم همه دیوانه‌ی اوست. به گمان خودشان،شاید توانسته باشند حریف جسم نازک ایشان شوند. اما حریف نام و نشان و آبروی ایشان چطور؟ نام فاطمه، هنوز هم که هنوز است،اعتبار هر دو جهان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

«یادگار سه راهی شهادت»

انگار پاهایم مال خودم نبودند. کشیده می‌شدند. به مقصدی که هنوز نمی‌دانستم‌کجاست. گرمای آفتاب اسفندماه، تند نبود. اما چشمانممی‌سوخت. اولین قطره‌ی اشک که از چشمانم چکید، پاهایم ایستادند. مثل اینکه فرمان نشستن صادر شده باشد. دوستانم را در کنارتانک جا گذاشته بودم. زهرا می‌گفت:«بچه‌ها بیاین بشینیم توش و عکس بگیریم». هر کسی یک گوشه‌ی تانک نشسته بود. یک‌هو گفتم:«مننیومدم واسه عکس گرفتن.» و راهی شدم. رسیدم به آنجایی که پاهایم قفل شدند. زانوهایم را بغل گرفتم. این همه راه برای چه آمده بودم؟برای تماشا؟ برای اردوی دانشجویی؟ برای خنده‌های شبانه در خوابگاه؟ اشک امانم را بریده بود. اما برای چه؟ دل داده بودم. اما به چهکسی؟ یا چه کسانی؟ 

نگاهی به پشت سر انداختم. روی تابلویی نوشته بود:«سه راهی شهادت». 

خاطرات بابا مثل یک فیلم از خاطرم گذشت. بابا از آنجا برایم گفته بود. اصلی‌ترین خاطره‌اش از همانجا بود. آنجایی که «لا اله الا الله» گویان از زمین بلندش کرده بودند. خیال کرده بودند شهید شده است. اما روی برانکاردی که به سمت سردخانه‌ی بیمارستان صحراییچنانه می‌رفت، پرستاری متوجه نفس کشیدنش شده بود. 

خون بابا لای این خاک‌ها هنوز مانده بود. شنیده بودم «خون، خون را می‌کِشد.» اما حالا باور کرده بودم. خاک طلائیه، به رنگ خون است. خون هزاران شهیدی که هنوز تعداد زیادی از آن‌ها مفقودند. صدای زنگ گوشی بلند شد. بابا بود.صدایش می‌لرزید وقتیمی‌گفت:«کجایی؟». گفتم:«اینجا نوشته سه راهی شهادت. نشستم سوره‌ی یاسین می‌خونم.» گفت:«سربلندم کردی دخترم. بعد از نمازظهر کنار سجاده خوابم گرفت. حمید اومد تو خوابم. مدام تشکر می‌کرد و می‌گفت:«دخترت اومده به دیدنمون. برامون شربت و شیرینیآورده. چقدر هم چادر بهش میاد.» 

حالا می‌فهمیدم چرا قدم‌هایم در اختیار خودم نبودند. من دعوت شده بودم. از آن‌روز چادر همراه همیشگی من شد. اسمش راگذاشتم:«یادگار سه‌راهی شهادت»، «یادگار شهید حمید باکری».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

صبحِ جالیز

✨✨

 

 

زمان، از انتهای صبحِ جالیز، لیز مى‌خورَد.

صَبوح، نهیبِ هبوط سرمى‌دهد.

لنجاره‌کش، راهیِ درازناىِ رود مى‌شوم.

شب، بی‌شکیب می‌رسد.

شاپرک پر می‌کشد.

و آسمان، سکوت مرا سرمی‌کشد.

 

 

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

غبار

▫️▫️

▫️

 

غبارِ روىِ پنجره،

از ارتفاعِ رنگین‌کمان نمى‌کاهد.

نادیدنِ محاسنِ دوست،

از تیرگىِ جامِ احساس است.

 

 

#تبلور_مهر 

 

▫️

▫️▫️

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

نمی‌دانم...

🔹

 

نمى‌دانم چه می‌خواهم بگویم؟!

کجا و از که من باید بگویم؟!

 

خودم گم گشته‌‌ام در این بیابان

در این شوریده بازارِ پریشان

 

مگر باید شبیه لاله‌ها بود؟

ز آتش گونه‌ها را سرخ بنمود؟!

 

مگر باید ز جام عشق نوشید؟

در این دشت بلاخیز آهوان دید؟!

 

مگر باید پر پروانه بوسید؟!

به عادت، عطر و بوی اوج بویید؟!

 

زمین بذر جسارت از تو خواهد

که در دام رسوم بد نیفتد

 

تو در این دامگه با خود چه داری؟!

علف بی بار و بن، یا سروِ کاری!

 

🔹

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

معاد، دریچه‌ی روشن

🌱

 

«معاد، دریچه‌ی روشن»

 

طلوع‌ِ جهان، شروع فاصله‌هاست

غروبِ جهان، وقوعِ قرابت‌ها‌ست

 

چقدر دورند از هم؛ صدای درون‌ها...

یکی به شرق نظر می‌کند، یکی به غرب

 

نگاه یکی خیره بر سپیدی مهتاب،

و دیگری به نرمیِ شن‌زار...

 

ولی عجیب آن‌که؛

در انتهاى عهدِ آدمیت، 

نگاه‌ها اتفاق بر افق دارند...

 

نگاهِ من، نگاهِ تو، نگاهِ او،

که از منظرِ آفتاب، راهمان دور است؛

در انتها، به یک دریچه‌ی روشن سپید می‌مانند.

 

#تبلور_مهر 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

افتاد

مشغول شستن ظرف‌ها بودم که صدایم کرد؛

«عزیزم یادمه یه بار درمورد سعید تشکری باهام حرف می‌زدی.»

«آره، اتفاقا کتاب مفتون و فیروزه‌اش رو می‌خواستم بگیرم.»

« می‌گفتی تو‌ کانال منتقدان هستن؟»

« کانال که نه، یکی از بهترین منتقدای سایت نقد داستانن دیگه.»

« متاسفانه فوت کردند.»

آمادگی شنیدن هر پیامی را داشتم الا این کلام. خیال کردم می‌خواهد بگوید کتاب جدیدش به چاپ رسیده و اگر بخواهی برایت تهیه کنم. یا اینکه فلان داستانش در فلان جشنواره رتبهٔ نخست را دریافت کرده. یا قرار است به شهر ما بیاید و کارگاه تخصصی نویسندگی برگزار خواهد کرد. یا از درخشش جدیدش در جشنوارهٔ فیلم فجر برایم بگوید.

یا و یا و یا، و هزاران یای دیگر الا این...

 

اولین بار بعد از نقد دومین داستانم در سایت «نقد داستان»، با نام ایشان آشنا شدم. آنجایی که نام منتقد روی صفحهٔ نمایشگر به اسم ایشان مزین شده بود.

وقتی آنقدر مشفقانه، سلسله‌ مراتب توفیق و عدم کامیابی داستانم را به تصویر حروف کشانده بودند، از اینهمه آگاهی که بی‌دریغ نصیبم شده بود بسیار مسرور بودم. و بی‌شک شادمانی‌ام با دیدن سوابق درخشان ایشان در حوزهٔ داستان‌نویسی و هنر ارزشمند ایشان تکمیل شد؛

«سعید تشکری نویسنده، کارگردان و رمان‌نویس ایرانی متولد ۱۳۴۲ است. او در سال 1357 به دانشکده هنرهای زیبا راه یافت و در رشته ادبیات نمایشی فارغ‌التحصیل شد. سعید تشکری در سال 1378 به عضویت کانون ملی منتقدان تئاتر و در سال 1380 به عضویت کانون جهانی تئاتر ITCA درآمد و از سال 1363 تاکنون هم زمان با خلق آثار هنری به تدریس در حوزه ادبیات نمایشی و داستان نویسی پرداخت. حضور پررنگ او در مطبوعات با چاپ مقالاتی پرمخاطب در حوزه ی ادبیات و هنر گره خورده است. کارنامه هنری او از حیث چند بُعدی بودن با ساخت فیلم، نگارش سریال های تلویزیونی از جمله زمانه، محله سپیدار و نگارش نمایشنامه‌های رادیویی در اداره کل نمایش رادیو اثبات شده است. او در سال 1392 با جدا شدن از عرصه تئاتر، به فضای داستان نویسی ورود کرد و با خلق آثار برجسته‌ای چون مفتون و فیروزه، رمان مفقوده انقلاب اسلامی را به نگارش در آورد. تا کنون بیش از ۴۰ کتاب از سعید تشکری منتشر شده‌است.»

 

او‌چقدر متواضعانه، یک “دست به قلمِ” تازه‌کار را «نویسندهٔ گرامی و ارجمند» خطاب می‌کرد. چقدر برای تثبیت عناصر داستان در ذهن نویسندهٔ تازه‌کار تلاش می‌کرد و همچون استادی خیرخواه مسیر آینده را برایمان ترسیم می‌کرد. او تصور ناقص نگارنده را برایش در قوالب گوناگون طرح می‌کرد و بسط می‌داد. و صد اندوه و حسرت، که قطار عمرش سریع به ایستگاه آخر رسید و از نکات ارزنده و نصایح ناصحانه‌اش محروم ماندیم.

 

بعد از آن نقدِ روش‌مند و سرشار از عطوفت، همیشه بعد از ثبت داستانم در سایت، لحظه‌شماری می‌کردم تا نام ایشان به‌عنوان منتقد برای داستان ثبت شود. که توفیق نقد دو داستان توسط ایشان، گردن‌آویزِ گران‌بهای نویسندگی‌ام شد.

البته ناگفته نماند که همهٔ منتقدانِ این سایت بى هیچ دریغ و مضایقه‌ای برای نویسندگان تازه‌کار وقت می‌گذارند. اما قابل انکار نیست که صمیمیت نهفته در کلام استاد سعید تشکری رشکِ نقد را در وجود هر نگارنده‌ بیدار می‌کند. 

باور اینکه دیگر تماشای نام این بزرگوار، به عنوان منتقد در سایت، تبدیل به یک آرزوی محال شده است، حال دلم را نابسامان می‌کند. 

غم نبودنش، بس وسیع است...

 

« افتاد

آنسان که برگ

– آن اتفاق زرد-

می افتد

 

افتاد

آنسان که مرگ

– آن اتفاق سرد-

 می افتد

 

اما

او سبز بود وگرم که

افتاد…»

 

 «دکتر قیصر امین پور »

 

 

#تبلور_مهر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

فروغ آن نگاه رنگین

▫️

 

فروغِ آن نگاه رنگین‌، در پهنه‌ی آرامِ چشمانت، امید حیاتِ من است. 

 

وقتى ستاره از صبح گِلِگى دارد و خورشید از سیاهى؛ این تو هستى که طلوع را بهانهٔ آشتی‌شان می‌کنی.

 

نخستین تعریف من از هنر،  تعبیرِ بى‌پیرایهٔ سرانگشتانِ توست. 

 

چشمانِ نافِذَت همیشه گواهِ خوشبختی من بوده است.

 

حیای پنهان در پسِ قدم‌های استوارت، نمود نجابت  در این جهان غدّار است.

 

صبر از انتهاى دامن گلدار آبی رنگ‌ات فرو می‌چکد. و من عاشقانه در باران مهربانی‌ات غرق می‌شوم.

 

شکوهِ مادرانگى‌ات، غرور جاودانه‌ی من است.

 امید جاودانه‌ام بمان “مادر”

 

 

#تبلور_مهر 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

دهان به کدام قلاب می‌دهم؟

▫️

 

 

دوباره صبح،

دوباره چالش تردید،

دوباره سنجش احوال ثانیه‌ها.

 

صدای باد،

صدای تیک تیک ساعت،

صدای سرزده‌ی بال‌های ملائک.

 

شروع عشق،

شروع زردی آفتاب،

شروع ورق خوردن کتاب محبت.

 

بهانه‌ی آب،

بهانه‌ی تمیز نبودن خوان،

بهانه‌ی پر کردن شکم به واسطه‌ی نان.

 

و من؛

همان که در رودِ عمرِ رفته غرق‌ گشته‌ام؛

دهان به کدام قلاب می‌دهم؟!

 

 

✍🏻#تبلور_مهر 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

هوای آشیانه

هوای آشیانه زد به سرم

هوای آشیانه‌ی دور...

هوای آشیانه‌ی گم‌گشته در سواحل نور

 

هوای شمع جدامانده از نوای شب‌پره ای؛

که در سیاهیِ شب

به شوقِ تلاقىِ دل‌ها می‌کند عبور

 

هوای نم‌زده‌ای

که با اشارتِ صبح مى‌رسد به حضور

و آن سپیدیِ مهتاب

که از میانِ خرمنِ نِى، می‌کند ظهور...

 

هوای آشیانه زد به سرم،

هوای آشیانه‌ی دور....

 

#تبلور_مهر

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل