#داستانک
نمیدانستند که من، از بساطِ گرمای آفتاب در سرمای جانم کیفور میشوم.
گفتند تو از خاکی،یعنی پستترین عنصر...
تن خشکیدهام را جنباندم، انگشتان زمختِ آن پیسهکلاغ را از جسمِ جامدم زدودم.
زمستان بود
رطوبتِ برف را با حرص و ولع تمام نوشیدم، بیآنکه مجالِ ذوب و تبخیر یا تصعید بیابد.
حالا دیگر خاک نبودم.
من آب شده بودم.
روان روی خاک، و بدان فخر میفروختم.
غرق در مستیِ سیلان بودم که بال پروانهای به خیسیام برخورد. عاجز از پر گشودن، لب به مذمتام گشود؛ بال تکان میداد و میگفت: « حقا که لایق پست بودن از باد هستی. باد سخاوتمند است اما تو پلید.»
جانم از سردیِ بهار لبریز نگشته، تابستان رسید. نهیبِ بى مهیبِ پروانه که بر خاطرم هجوم آورد، بیزار از سردىِ خود، دل به تندىِ آفتاب زدم و زیر گرماى افسونگرش بساط کردم.
داغىاش به تنم سیطره یافت و شدم آن “هوا”یی که در طلبش بودم. حالا دیگر، همچون خاک پست و همچون آب حقیر نبودم.
جان پرگداز پروانهها را نوش میکردم. بادی بودم که سیرِ جهان، بازىِ کودکانهام گشته بود و مانع سقوط نگاهم از آن بالابلندی به پستیها میشدم.
پاییز بودم و نوازشگر بِههای نورسیده و زرد.
زمستان رسید. خوش داشتم از من اجازت بطلبد اما تخم و ترکهاش بویی از آداب نبرده بود.
سرد شدم و آنگاه که با سردی بر گونههای سرخ کودک گل فروش نشستم، آهی از دل برآورد و نفرینی به جان من کرد و آرزوی دیدار آفتاب را فریاد زد.
چیزی مثل خواب در خاطرم مجسم گشت؛ خاکی که از تابیدن آفتاب بر تنش لذت میبرد.
خواب را از سر پراندم، از نفرین آن پسرک، تندیِ غریبى بر عناصرِ وجودىام غلبه یافت. باد ملایمی بودم که گردبادی به پا کردم و طرح طوفانی در انداختم به جان هرچه در مقابلم بود.
دیگر خسته بودم. روی شاخهی درختی نشستم و به ویرانیهای به بار آوردهام اندیشیدم و در خود إحساس رضایت کردم.
متوجه گرمایی در آن سرمای صعب شدم. به پایین چشم دوختم. پیرمردی، آتشی برجان هیزم انداخته بود و مستِ گرمایش بود. پیرمرد از جانفزایی گرمای آفتاب و مرگزایی سرمای هوا میگفت.
یاد نفرین کودک در دلم تازه شد. من باید آفتاب میشدم. از جنسِ آتش، یعنى والاترین عنصر.
آن مسند بایستی جایگاه من میشد. ایدهای بر ذهنم چیره گشت. باید خود را در آتش مىانداختم و اوج میگرفتم. سقوط از آن ارتفاعِ بلند بر سرخىِ آتش مرا شعلهور ساخت.
حسی که برتنم نشست، حس صعود بود. چیزی که تابحال شبیهاش را نچشیده بودم.
لحظهای خود را میان توده ابرهایی یافتم که پیش از این خورشید را در آغوششان دیده بودم. پس چرا خورشید نبود؟!
من همچنان اوج میگرفتم و از آسمان فراتر میجستم.
ناگهان به چرخشی غریب دچار شدم.
من اسیر یک چالهی فضایی گشتم.
حالا دیگر مثل خواب نه! مثل حقیقت، خوب یادم میآید:
« من ذرات متراکم خاک بودم که از بساط کردن گرمای آفتاب در سرمای جانم لذت میبردم.»
حالا دیگر دیر شده! حالا دیگر محبوسام!
#تبلور_مهر