💚 بسرای تا که هستی که سرودن است بودن💚

۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

تحت‌الکساء

می‌گفت پدر آمده‌ بود خانه‌شان. سلام و علیک که می‌کنند، می‌بیند پدر تکیده و بی‌حال است. 

عبای یمانی را برای پدر می‌آورد. به تماشای قطب عالم می‌نشیند. چهره‌ی پدر را، با عبای یمانی درخشان‌تر از ماه شب چهارده می‌یابد.

حسن می‌آید، و بعد حسین. درجواب سلام‌شان، آن‌ها را نور دیده‌‌اش می‌خواند و میوه‌ی دل‌.

حسنین عطر جدشان رسول خدا را خوب می‌شناسند. با گرفتن رخصتی، همراه آن بزرگ  می‌شوند. پدربزرگ دلش برای نوه‌ها می‌رودحسن را «صاحب حوض» خود می‌خواند و حسین را شافع امت‌اش.

علی می‌رسد. سلام بهترین یار و یاورش در عبادت خدا را، پاسخی گرم می‌دهد. عطر مولایش را که می‌شنود، شتاب می‌گیرد. رسم ادب راهمیشه به جای می‌آورد. حتی در منزل خودش، برای نشستن کنار رسول خدا و پسرانش اذن می‌خواهد. پیامبر هم او را برادر و وصى وخلیفه و پرچمدار خود خطاب می‌کند.

فاطمه می‌شتابد. می‌شتابد زیر عبایی که دخترانگی‌اش، مادرانگی‌اش و همسرانگی‌اش بهترین رنگ و بوی عالم را به خود می‌گیرد. 

 

جمع‌شان که جمع می‌شود، پدر دست به دعا می‌برد:«خدایا این‌ها خاندان من‌اند و خواص و نزدیکانم. گوشت و خون‌مان یکی‌ست. باشادی‌شان شادم و با اندوه‌شان اندوهگین. هر که با ایشان بجنگد دشمن من است و هرکه دوست ایشان باشد، با من درصلح است. پسبفرست درودهاى خودت را و برکت‌ها و مهر و آمرزش و خوشنودی‌ات را بر من و ایشان. و پاک و منزه قرارشان ده».

پس خدا رو به ملائکه‌ی آسمان‌ها و زمین می‌گوید؛ «به عزت و جلالم قسم، نیافریدم بنای آسمان و گستره‌ی زمین را، فلک و دریا و کشتیروان بر آن را، مگر بخاطر این پنج تن که زیر کسا گرد هم‌اند.»

وقتی جبرئیل می‌پرسد:«این‌ها چه کسانی‌اند؟»، خدا برای معرفی‌شان از فاطمه می‌گوید؛ «فاطمه و پدرش. فاطمه و همسرش، فاطمه وبچه‌هایش.»

 

به گمانم با این پاسخ، جبرئیل دلیل خلقت عالم را یافته باشد. اما مگر اهالی مدینه این داستان را نشنیده بودند؟ چه شد که بر خانه‌ی اینبانو جسارت شد؟ مگر نمی‌دیدند داغ رحلت پدرش هنوز تازه است؟ جلوی همسر و کودکانش دستان ظریف و چهره‌ی بی‌همتایش راسوزاندند. 

مگر نمی‌دانستند فاطمه تاب ماندن بین در و‌دیوار ندارد. چقدر از فاطمه ترسیده بودند که با آتش و شمشیر و تازیانه به سوی او هجومبردند؟ مگر قدرت فاطمه در سینه و بازوی او بود که میخ آهنین جواب آن باشد؟ قدرت فاطمه در ایمان او بود، در ولایت‌مداری‌اش، دراعتقاد استوار و بیان شیوایش. قدرت فاطمه در پرورش حسن بود و حسین. آن حسینی که عالم همه دیوانه‌ی اوست. به گمان خودشان،شاید توانسته باشند حریف جسم نازک ایشان شوند. اما حریف نام و نشان و آبروی ایشان چطور؟ نام فاطمه، هنوز هم که هنوز است،اعتبار هر دو جهان است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

ابرهاى طوسى

برگشت خانه. زیر چشمانش کبود بود.

  • چى شد؟ ساعت هشته. الان باید مدرسه باشى.
  • سرویس نیومد.

کبودى تا لب‌هایش رسید. شروع به سرفه کرد. اسپری «سالبوترکس» را سوار دم‌یار کردم. پاف اول را زدم، اما پاف دوم نیامد. کابینت راباز کردم. تاریخ انقصای آن‌یکی گذشته بود. سرفه‌های ممتد امانش را بریده بود. بغلش کردم و گذاشتم روی مبل.

  • شایان مامان بهتری؟

نفس نفس می‌زد. شماره تلفن راننده سرویس را گرفتم.

  • خانم صبوری به‌خاطر آلودگی هوا، ادارات تعطیله. واسه همین پیش‌دبستانی شایان‌اینا هم امروز تعطیل شده. خبر نداشتین؟

خبر که داشتم. اما ناقص بود. از آلودگی خبر داشتم، از تعطیلی نه. شایان بی‌حال شده بود. سریع حاضر شدم. بغلش کردم و راهیداروخانه شدم. همه‌جا خاکستری بود. انگاری که به شهر رنگ خاک پاشیده باشند. سرفه‌های شایان آهنگ مخصوص‌ این‌روزهایمان شدهاست. آهنگی که از آن یأس می‌بارد و غمبار است. از خانوم عینکی پشت ویترین سراغ اسپری را می‌گیرم. می‌گوید تمام شده است. داروخانه‌ی بعدی چند خیابان آن‌طرف‌تر است. آن‌ها هم گفتند چند ماهی می‌شود اسپری سالبوترکس برایشان نیامده. سراغداروخانه‌های بعدی می‌روم. درخت‌های شهر همه سرشان پایین است. انگاری جان ندارند. چه‌قدر شبیه شایان من‌‌اند. نکند آن‌ها هماسپری لازم شده‌اند. دیگر جانی برای تولید هوای تازه ندارند. هیچ‌کدام از داروخانه‌ها اسپری تنفسی شایان را نداشتند. راهی بیمارستانکودکان شدم. یادش بخیر. ابرهای نقاشی دوران کودکی ما سفید بودند. اما شایان ابرهایش را طوسی می‌کشد. تخت‌های بیمارستان پراز کودکانی است که سرفه می‌کنند. آهنگ زندگی‌هایمان مشترک شده است. خانم پرستار سرپایی برای شایان اسپری می‌زند. دکتراسپری دیگری معرفی می‌کند که در بازار موجود است. شایان رو به خانم دکتر می‌پرسد:

  • خانم دکتر تا کی قراره تو کوله‌پشتی مدرسه‌ام اسپری بذارم؟

پزشک سرش را به نشانه‌ی «نمی‌دانم» تکان می‌دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

احتمالا امیرعلى

تصاویرشان را یکی یکی می‌دیدم. دخترک بور با چشمان درشت مشکی، نوزاد پسری با پاپیون آبی، لرزش پسر بچه‌ای بی‌پناه. امیرعلیروی پاهایم تکان می‌خورد. چشمانش خواب رفته بود. خدا را شکر کردم که هنوز تماشای چشمانش حق من است. نگاه خیلی از مادران درغزه، دیگر تصویر کودکانشان را ندارند. دوباره نگاهش کردم. با خودم گفتم؛ 

«وقتی مادر میشی، چقدر دلت کوچیک میشه.»

چشمانش را باز کرد.

«چرا مامانی؟ پیشی میاد دل مامان‌ها رو می‌خوره؟»

خنده‌ام گرفت؛

«مگه تو خواب نبودی شیطونک؟»

پتو را روی پاهایش کشیدم.

«پس هاپو دل مامانا رو می‌خوره؟»

دلم برای بلبل‌زبانی‌هایش غنج رفت. بغلش کردم و گفتم:

«حالا که رو پاهام نخوابیدی برو سرجات بخواب، صبح قراره بریم مزار عمو قاسم. پنج ساعت راهه.»

لب‌هایش را در هم فشرد.

«ولی من فقط دوست دارم روی پاهای تو بخوابم. همه جا به جز بغل تو سرده مامان.»

اخم کردم. 

«تا ده می‌شمرم باید سرجات خوابیده باشی‌ها.»

نقاشی حاج‌قاسم، هدیه‌ی روز مادر امسالم بود. کاغذ را نشانم داد و گفت:

«مامانی الان عمو قاسم تو مزار سردش نیست؟»

می‌دانستم هنوز کودک پنج ساله قدرت تفکر انتزاعی ندارد. نمی‌توانستم از عروج روح برایش بگویم. باید حواسش را پرت می‌کردم. لیوانشیر را مقابلش گرفتم.

«یوزپلنگ کوچولو‌ یادش رفته قبل خواب شیر بخوره تا بزرگ بشه.»

لیوان را سرکشید و گفت:

«مامان تو هم شیر بخور تا دل کوچولوت بزرگ بشه.»

 

هر سال سالگرد حاج قاسم می‌رفتیم گلزار شهدای کرمان. چهارمین سال شهادتش، هنوز داغ دل مردم تازه بود. جمعیت زیادی آمدهبودند. امیرعلی سرود «سلام فرمانده» را از حفظ می‌خواند. وقتی به این قسمت می‌رسید بلندتر می‌گفت؛

«قول می‌دم، مثل حاج قاسم یه جان فدا باشم»

 

لیوان چای را از دست دختر جوان گرفتم. روی جدول نشستم. امیر علی گفت:«مامان تو اون موکب دارن شیر می‌دن»

بعد هم دوید تا توی صف بایستد.

داد زدم:«امیرعلی برگردی همینجاها، گم نشی یه وقت.»

یکدفعه صدای بمب بلند شد. درست مقابل چشم من. درست همانجا. درست کنار صف شیر. چشم‌هایم سیاهی رفتند. خیال کردم خوابمی‌بینم. گمان کردم از تماشای زیاد تصاویر غزه اینطور شده‌ام. یک دفعه پاهایم سوختند. لیوان چای از دستم افتاده بود. دویدم تاامیرعلی را پیدا کنم. اما صدای یک بمب دیگر مرا پرت کرد. دیگر هیچ نفهمیدم. چشمانم را باز کردم. لامپ مهتابی سقف بیمارستانچشم‌هایم را سوزاند. خیال کردم تازه زایمان کرده‌ام و الان نوزاد را توی آغوشم می‌گذارند. اما بوی خون مشاعرم را در هم ریخت. بلندشدم. سوزنِ سِرُم را از دستم درآوردم. یادم آمد که نوزادی در کار نیست. پسرم پنج ساله‌است. تصاویر دیدار آخر مقابل چشمانم آمدند. داد زدم: «امیرعلی من کجاست؟ امیرعلی افضلی. پسرم الان سردش می‌شه. مگه الان شب نیست؟ عادت داره بغلم بخوابه. قبل از خواببهش شیر دادین بخوره؟ » 

همه‌جای بیمارستان پر از آدم‌های زخمی بود. پاهایم را با احتیاط می‌گذاشتم زمین. در اتاق بسته را باز کردم. یک تکه پارچه روی زمینبود. رویش نوشته بود:«احتمالا امیرعلی افضلی»

پارچه را کنار زدم. خال روی پایش بود اما اثری از چهره...» 

پاهایم سست شدند. می‌دانستم تحمل این درد، خارج از توان من است. به پرستار مقابلم گفتم:«می‌شه برام شیر بیارین تا دلم بزرگبشه؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

عطر زعتر

چانه‌های خمیر را گرد کرد. یکی یکی کنار هم گذاشت. چانه‌ی آخر را که گرفت، رو به حبیب کرد.
- حبیب کاش «زعتر» داشتیم.
- ما کنجد هم نداریم، تو زعتر می‌خوای؟
- روغن زیتونش هم کم شد.
- عوضش گَرد و غباری که می‌پاشه روش خوشمزه‌اش می‌کنه.
چشمان نجلا سرخ شد. سرخی‌ای که حکایت از آتش درون داشت. لحظه‌ای نبود که یاد غاده نیفتد. غاده همیشه نان «مناقیش» توی کیفش داشت. مادرش که نان محلی‌ می‌پخت، به اصرار غاده پر از زعتر می‌کرد. آخرین باری که باهم از آن نان‌ها خورده بودند قبل از آتش‌بس بود. 
غاده تکه‌ای نان در دهان خودش گذاشت. چشم چشم می‌کرد تا خانم معلم نبیند. یک تکه نان در دستش گرفت، آرام زیر نیمکت برد و در دست نجلا گذاشت. نان روی زبانشان خیس می‌خورد، بدون آنکه دهانشان جُم بخورد. خانم معلم مشغول نوشتن فرمول مثلثات و مشتقات آن روی تخته بود. غاده نگاهی به لپ‌های قلمبه‌ی نجلا انداخت. خنده‌اش گرفت. نجلا هم با صدای او شروع به خندیدن کرد. خانم معلم با گچ روی تخته سیاه کوبید. بدون آن‌که سربرگرداند گفت: «باز به چی می‌خندید؟ شما نوجوونا به شکاف روی دیوار هم می‌خندید.»
عصر همان روز بود. از عصر همان روز دیگر غاده نخندید. خودش و تمام خانواده‌اش زیر بمباران اسرائیل به شهادت رسیدند.
نجلا اما با خاطره‌ی آن روز می‌خندید. اشک گوشه‌ی چشمش کمین کرده بود، اما لب‌هایش همچنان می‌خندید. 
چانه‌ی آخر خمیر را روی سینی چوبی گذاشت. عطر زعتری که نبود، مشامش را پر کرد. وردنه را برداشت. خمیر را باز کرد. همچنان لبخند می‌زد. حالا نه فقط به شکاف روی دیوار، که به دیوارهای ریخته‌ی مدرسه هم می‌خندید. به غزه‌ای که خالی از دیوار شده بود می‌خندید. به موشک‌هایی که بالای سرش می‌دید، به رقابتشان برای کشتن کودکان می‌خندید. می‌دانست جهان به خنده‌ی از ته دل او محتاج است. چشمانش را بست. دسته‌گلی را تجسم کرد که در آغوش گرفته است و به مزار غاده می‌رود. بوسه‌ی نرم دخترکی را روی گونه‌اش حس کرد. او را بغل گرفت و از دوستی‌اش با خاله غاده برایش گفت. چشمانش را باز کرد. به دوربین مقابلش لبخند زد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

«یادگار سه راهی شهادت»

انگار پاهایم مال خودم نبودند. کشیده می‌شدند. به مقصدی که هنوز نمی‌دانستم‌کجاست. گرمای آفتاب اسفندماه، تند نبود. اما چشمانممی‌سوخت. اولین قطره‌ی اشک که از چشمانم چکید، پاهایم ایستادند. مثل اینکه فرمان نشستن صادر شده باشد. دوستانم را در کنارتانک جا گذاشته بودم. زهرا می‌گفت:«بچه‌ها بیاین بشینیم توش و عکس بگیریم». هر کسی یک گوشه‌ی تانک نشسته بود. یک‌هو گفتم:«مننیومدم واسه عکس گرفتن.» و راهی شدم. رسیدم به آنجایی که پاهایم قفل شدند. زانوهایم را بغل گرفتم. این همه راه برای چه آمده بودم؟برای تماشا؟ برای اردوی دانشجویی؟ برای خنده‌های شبانه در خوابگاه؟ اشک امانم را بریده بود. اما برای چه؟ دل داده بودم. اما به چهکسی؟ یا چه کسانی؟ 

نگاهی به پشت سر انداختم. روی تابلویی نوشته بود:«سه راهی شهادت». 

خاطرات بابا مثل یک فیلم از خاطرم گذشت. بابا از آنجا برایم گفته بود. اصلی‌ترین خاطره‌اش از همانجا بود. آنجایی که «لا اله الا الله» گویان از زمین بلندش کرده بودند. خیال کرده بودند شهید شده است. اما روی برانکاردی که به سمت سردخانه‌ی بیمارستان صحراییچنانه می‌رفت، پرستاری متوجه نفس کشیدنش شده بود. 

خون بابا لای این خاک‌ها هنوز مانده بود. شنیده بودم «خون، خون را می‌کِشد.» اما حالا باور کرده بودم. خاک طلائیه، به رنگ خون است. خون هزاران شهیدی که هنوز تعداد زیادی از آن‌ها مفقودند. صدای زنگ گوشی بلند شد. بابا بود.صدایش می‌لرزید وقتیمی‌گفت:«کجایی؟». گفتم:«اینجا نوشته سه راهی شهادت. نشستم سوره‌ی یاسین می‌خونم.» گفت:«سربلندم کردی دخترم. بعد از نمازظهر کنار سجاده خوابم گرفت. حمید اومد تو خوابم. مدام تشکر می‌کرد و می‌گفت:«دخترت اومده به دیدنمون. برامون شربت و شیرینیآورده. چقدر هم چادر بهش میاد.» 

حالا می‌فهمیدم چرا قدم‌هایم در اختیار خودم نبودند. من دعوت شده بودم. از آن‌روز چادر همراه همیشگی من شد. اسمش راگذاشتم:«یادگار سه‌راهی شهادت»، «یادگار شهید حمید باکری».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل

جانمازِ آب‌کشیده!

 

 

کوچک‌تر که بودم، وقتی می‌شنیدم فلانی دارد «جانماز آب می‌کشد»، خیال می‌کردم جانماز را داخل آب گرم خیس کرده، چند قطره‌ایشوینده داخلش ریخته و دارد جانمازش را می‌سابد و آب می‌کشد.

در اتاق انتظار نشسته بودم که خانم میانسالی از مطب دندان‌پزشک خارج شد. نصف صورتش ورم کرده بود. دست روی گونه گذاشته بودو با عصبانیت تمام می‌گفت:«کارش رو‌بلد نیست. فقط بلده جانماز آب بکشه.» با یادآوری تصورات دوران کودکی‌ام از این ضرب‌المثل،خنده‌ام گرفته بود. نوبت من شد. فراخوان من برای ساعت ده بود، اما دوازده و سی‌دقیقه به اتاق پزشک فراخوانده شده بودم. بی‌حسیهای مربوطه که انجام شد، جناب دکتر جانمازش را پهن کرد. با آرامش و تمأنینه مشغول ذکر اذکارش شد. من که خودم مقید به نمازاول‌وقت بودم، می‌دانستم که نباید حق‌الناس را پای مستحبات ضایع کرد، حتی اگر از مؤکدات باشد. کم مانده بود اثر بی‌حسی برود کهجناب دکتر بالای سرم ظاهر گشت. روی تابلوی مطب‌اش نوشته بود:جراح حرفه‌ای از فلان دانشگاهِ فلان کشورِ خیلی فلان... ولی به تأکیدپرسیدم که:«جناب دکتر جراحی دندان عقل نهفته شنیدم خیلى سخته. با این حال قبول می‌کنید؟» و ایشان پاسخ دادند:«این چه حرفیهدخترم، کار کوچیک ماست.»

تیغ به یک دست، امبر به دست دیگر و قرائت سوره‌ی حمد بر زبان، شروع به کندن لثه و بیرون کشیدن دندان سمت راستی کرد. اما مگردندان بیرون می‌آمد؟ چیزی که من می‌دیدم جوی خونی بود که از دهانم جاری می‌شد و نصفی روی چادرم می‌ریخت، و نصف دیگر داخللوله‌ی ساکشن می‌رفت. و چیزی که می‌شنیدم صدای خرد شدن و شکستن دندان بود، بی‌آنکه ریشه‌اش تکان بخورد. جراحی دندان آنقدرطول کشید که دکتر سوره‌ی بقره را زیرلب تمام کرد و می‌خواست آل‌عمران شروع کند. دو ساعت و نیم مثل جلادی بالای سرم می‌ایستاد،می‌نشست و چهره‌اش سرخ و سفید می‌شد. تا اینکه ریشه درآمد. و پدر من هم درآمد. با حال نزار خودم را رساندم خانه. چند هفته بعدبرای دندان سمت چپ‌ام از پزشک متبحر دیگری وقت گرفتم. در عرض ده دقیقه، با آرامش تمام دندان نهفته‌ی سمت چپ را جراحی کرد وتمام. حالا دو سال از آن واقعه گذشته و همچنان نصف سمت راستی دهانم بی حس است. جراح حرفه‌ای از فلان دانشگاه، زده بود ورشته‌های عصبی دهانم را ناکار کرده بود. به گمانم حالا معنی جانماز آب کشیدن را با تمام وجود فهمیده بودم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه پوراسمعیل